گفت به
مجنون شبی ناصحِ فرزانه ای
من به
شگفتم چرا با همه بیگانه ای
چون تو ندیدم
کسی عاشق و دلباخته
سوخته دل
تر ز هر شمع شبستانه ای
گر به
حقیقت تویی عاشق لیلا ، چرا
دور ز
معشوق خود در پِی افسانه ای
چیست تو
را حاصل از ساکن صحرا شدن
عشق کجا
میشود قسمت دیوانه ای ؟
پند مرا گوش کن ، ورنه به غربت شبی
جان ز تنت پر زند گوشه ی ویرانه ای
گفت به
عاقل چنین عاشق مجنون صفت
عقل کجا
میبرد راه به میخانه ای
عقل و خرد
را اگر از سر خود رانده ام
شور جنونم کِشد سوی حرم خانه ای
در دل هر
ذره ای جنبش عشقی بوَد
هست حکایت
همین ، شمعی و پروانه ای
در دل
صحرا شبی نقش زدم از رخش
چهره ی لیلی چو ماه ، جلوه ی جانانه ای
پرده شب
پیش من گشت چو گیسوی او
بر سر
زلفش زدم تا به سحر شانه ای
جای دو
چشمش زدم کوکبه ی روشنی
جای لبش
میزدم بوسه به پیمانه ای
من که به
صحرا چنین همدم لیلا شدم
نیست دگر
حاجتم خانه و کاشانه ای
حسرت لیلا
اگر بر دل خود میکشم
یافتم از
درد او گوهر دُردانه ای
من ز
مناجات خویش از دل پر سوز خویش
یافته ام
عاقبت همّت مردانه ای
در دل
شبهای تار، خالق لیلا به من
داده به
هر سجده ام باده مستانه ای
دیده ی دل باز کن ، تا که ببینی به آن
داده به مجنون خدا شوکت شاهانه ای
گر که خدا لطف خود شامل زرّین کند
نیست یقین بعد از این ساکن غمخانه ای
تا نبوَد شور عشق در خور شرح و بیان
بِهْ که چو مجنون شدن ، بی سر و سامانه ای .
( آرش زرین )