arezsabahi

 
registro: 07-09-2010
I Miss My Old Friends...
Pontos71mais
Próximo nível: 
Pontos necessários: 129
Último jogo

واقعا 3 سال گذشت

سه سال از روزی که اومدم به این سایت میگذره
سه سال درست از زمانی که با اشتیاق اومدم و عشق 500 تا 500 تا ژتون رایگانی رو داشتم که در روز 5 بار میتونستم بگیرم، سه سال از زمانی که کارای طراحی سایت های سروش رو شروع کردم و سه سال از اولین دست مزدی که ازش گرفتم و چشام چهار تا شده بود
سه سال شاید نه ولی حداقل دو سال شده شب زنده داریام با مجید عزیز که میدونم از دستم دلخوره چند وقتیه من بی معرفت شدم
یک سال هم شاید نه ولی ده ماهی هست که قاطی وبلاگا شدم و خودتون میدونید گلی، گل سر سبد هر وبلاگیه و از آشناییم باهاش میگذره
سه سال که نه 1 ساله آرزو به دل موندم که صندلی داغ منو بشونه روش تا آخر به نتیجه رسیدم تو این سایت هیچکی منو نمیشناسه اصلا
یه سال آرزو به دلم موند که زیر یه وبلاگ نظر بدم و سعید نیاد گند بزنه به روزم و اشکمو در نیاره!
سه سال تو نخ اینکه واقعا الیاس سایتو هک کرده
سه سال تو فکر با معرفت بودن عمو مهران مگه آدم اینقدر مهربونم میشه؟ عمویی که تو واقعیت ندارم ولی تو مجازی بهترین عموی دنیاس
سه سال تو فکر اینکه خاله پروین چقدر ماهه، خاله ی مهربون واقعیمو از دست دادم ولی بهترین خاله ی مجازی رو دارم
سه سال کنار دوستانی چون سیاوش، حسام، دوباره حسام (دوستی که اولین روزی که اومدم سایت شناختمش) و غیره و غیره
همتون واسم خاطره های خوبید با اینکه اصلا تو حاشیه هاتون نبودم و این کوتاهی از منه
کم نیست سه سال کلی وقته من طولانی ترین رفاقتم با بهترین دوستم شاید 4 سال باشه و لی سه سال شب و روز کنار هم بودیم، خوشحالم از داشتن همتون به نام خانواده ی مجازیم، همتون هم دوست دارم
حتی اگه مثل مجید همیشه طلب کار باشید

طراحی وبسایت رسمی شرکت تعاونی معدنی بنیاد شن

این هم از دومین کار رسمی بنده که وردپرس هستش و کاملا توسط اینجانب کد نویسی شده و طراحی شده

http://bonyadshen.ir/


طراحی وبسایت رسمی شرکت آلفا دریا

با سلام

این بار با طراحی وبسایت رسمی شرکت آلفا دریا برگشتم که خودم کد نویسی کردمش و خودم هم طراحی و توسعه و پیاده سازیش کردم.

میتونید این وبسایت رو در آدرس http://ddot.ir/ مشاهده کنید و نظراتتون رو همینجا عنوان کنید.

با تشکر


دلدرد های شبانه!

فلسفه ی دست:
قسمت دوم
بیشتر که تلاش برای روشن کردنت از واقعیت مینمایم، تیره تر میشوی، لحظه ای که مدت ها منتظرش بودم فرا رسید، تو که قاضی دادگاهم هستی حکمت را قرائت میکنی، خوشحالم مرا به حبس ابد در قلبم محکوم نکردی، اما قرار بر جدایی دستانم از مچ شد، دستان مجرم به خوبی هایم به قصاص در برابر نکرده هایشان محکوم گشته اند، قاضی، از تو سوالاتی دارم جوابش را میخواهم؛ دستانم را با چه چیزی قطع میکنید؟ تیغ؟ تیغی که روزی با همین دستانم، کدورت های میان خودم و او را از زندگی ام بریدم؟
چاقو؟ چاقویی که زورش به دسته ی ظریف و خوش اندام خودش نمیرسد و اخت با دستانم شده؟ همان چاقویی که چندی پیش بند های رهایی فردی از اعتیادش که من بودم را پاره کرد؟
اره؟ اره ای که خانه ی دلم را با آن فرم داده بودم و به فردی آواره در آن سکونت بخشیده بودم که وقتی دیگری بدو قصرش را پیشکش کرد، رفت و مرا فراموش کرد؟
برایت گفته بودم با ادای عدالتت سوال های سر در گمی هایم را باید پاسخ دهی.
این داستان دستان من است، اگر روزی این ها از مچ قطع شوند چگونه او را به دلم به نشان افتخار اشاره کنم؟
قلمم هم میداند اگر ننویسد یا اگر بنویسد و دستانی برای نوشتن نباشد جایش کجاست! شهادت میدهد!

علیرضا صباحی
31.12.2012
امضا


دلدرد های شبانه!

فلسفه ی دست:

قسمت اول

عجیب داستانی است این داستان قاضی با دستانم، در بلاد کفر امروزم دست دزدان را قطع میکنند، با کمی تامل در پیشینه ی رفتارم یافتم اینکه بزرگترین دزد این بلاد خود این صاحب کلام است، با نگاهی به دستانم یاد میآورم جوهر هایی که هر روز از قلم میدزدم، سفیدی هایی که از ورق پیش رویم به دست من کاسته میشود؛ دستانی که پنهانی اشک های روی گونه های فردی را برمیدارند، لب هایم و بوسه هایی که از لبهای آن دلبرکم میچیدم، نگاهی که زیبایی رخسارت را هر ثانیه در ذهنم خاطره میکند!

خیر، این دستان سزاوار بریدن نیستند، در دادگاه صداقت جویانه ام، نمیتوانم بی گناهی ام را ثابت کنم، مرا مجبور به دروغ نکن، قاضی ام تو شده ای، تو خود میدانی که من بیگناهم، در جمع شاهدان مرا محکوم به حصر در قلب خودم مکن، میدانم سال ها او در قلب من محبوس بود اما باور کن روحش هم خبر نداشت، یعنی کاری کردم که هیچگاه متوجه نشود حبس قلبم شده، هر روز یکی از چهار دریچه ی قلبم را انتخاب میکرد و پرواز، اما شب دوباره در آنجا بود!

در شاهدان، آن پیرزنی که روزی خستگی از تنش بیرون بردم نشسته است، باری که به دوش میکشید زیاد بود! آن چشمانی که روزی برقشان را من می دزدیدم مرا نظاره مکنند، در مقابل آنها مرا خرد تر از این مکن، هنوز یاد دارم آن فریاد هایی از سرما به زیر برف و من، که سرما از تن آن زیبا روی می ربودم.

وکیل مدافعم خود دستانم اند، آنها جز به خوبی به هیچ بدی ای آلوده نشده اند، اینها روزی از علاقه، بر سر درد های فردی کشیده میشدند که از شدت بی دردی امروزش، حالا در زندگی ام نیست! دستانم خوب میدانند که باید از خودشان دفاع کنند نه من و میدانم که لب نمیگشایند، التماست نمیکنم، اما عدالتت را زیر سوال سردرگمی هایم مبر!

 

علیرضا صباحی

30.12.2012

امضا