goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 29
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 63 gün önce

اما من میدانم...

پیرمر دی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستار ان ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرد اری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»   پی رمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبردار ی نیست. پرستار ان از او دلیل عجله اش را پرسیدند. زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستار ی به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پ یرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!