goli_kh

 
Присоединился: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
новый уровень: 
очков нужно: 29
Последняя игра
Бинго

Бинго

Бинго
3 лет 64 дня назад

قورباغه و آب داغ

مطالعات زیست شناختی نشان داده اند که اگر قورباغه ای را در ظرفی بیندازیم و آن ظرف را با آب محیط زندگی اش پر کنیم و بعد آب را آرام آرام گرم کنیم قورباغه سرجایش می ماند و هیچ واکنشی نسبت به افزایش تدریجی حرارت (تغیر محیط) نشان نمی دهد.تا این که آب به جوش می آید و قورباغه می میرد.شاد و پخته می میرد!

از سوی دیگر اگر قورباغه ای را در ظرفی پر از آب جوش بیندازیم بی درنگ بیرون می پرد.سوخته اما زنده است !

گاهی ما هم مثل قورباغه ای آب پز می شویم.متوجه تغییرات نیستیم .فکر می کنیم که همه چیز روبراه است و یا شرایط نامطلوبی که در آنیم گذراست .به سوی مرگ می شتابیم اما همان طور آرام و بی تفاوت ، در آبی که مدام گرم تر می شود باقی می مانیم .سرانجام می میریم ،شاد و پخته ! بی آن که متوجه تغییرات اطرافمان شده باشیم.

قورباغه های آب پز نمی فهمند که همراه با “کارائی” (درست انجام دادن کارها) باید “موثر” باشند(کارهای درست انجام دهند).و به این منظور باید مدام رشد کنیم ،باید فضا را برای گفتگو ،برای ارتباط با دیگران ،مشارکت و برنامه ریزی و رابطه ی صحیح باز کنیم.مبارزه بزرگتر این است که بتوانیم به افکار دیگران احترام بگذاریم.

قورباغه های آب پزی وجود دارند که فکر می کنند هنوز اطاعت مهمترین عامل زندگی است و نه رقابت! به کسی که می توانیم دستور دهیم و از کسی که قدرت دارد اطاعت کنیم کجاست زندگی حقیقی ؟ بهتر است نیم سوخته از شرایطی بگریزیم ، اما زندگی کنیم و آماده ی واکنش باشیم ..


کیش من

بیاموزم که برای امروز زندگی کنم.

دریابم که باید بپذیرم هر آنچه را درکف اختیار نمی توانم و همه چیز را این همه جدی نگیرم.جسارت و امید را فرو نگذارم و تردید را نگذارم که مرا دلسرد کند از انجام آن چه در دل دارم.به یاد نگه دارم که جهان نیازمند آفتاب لبخندهای هر چه بیشتر است؛یادم باشد که سهم خود را ادا کنم.

پل هایی بسازم به جای دیوار؛ به خاطر بسپارم که بی دوست ،زندگی هیچ نخواهد بودو سپاس آن بدارم که با او همه چیز تواند شد.

دریابم که وسعت زندگی فرا روی من است،اما چنان عزیز که یک لحظه اش تباه نباید کرد. کار کنم تا رسیدن به هدف هایم وبدانم که به دست خواهند آمد وبه جانب رویاهایم دست برآرم، با توان،به تصمیم وبا ایـــــمان وسرانجام

بدانم که زندگی با من سازگار است اگر من بکوشم با زندگی سازگار باشم.


ابوسعید ابوالخیر

-شيخ را كفتند :"فلان بر روي آب مي رود.گفت :سهل است وزغي وصعوه اي نيز بر آب رود.گفتند:فلان كس در هوا مي پرد. گفت:زغني ومگسي نيز در هوا مي پرد. گفتند:فلان كس در يك لحظه از شهري به شهري مي رود. گفت :شيطان نيز در يك نفس از مشرق به مغرب ميرود.اين چنين چيزها را بس قيمتي نيست. مرد آن بود كه درميان خلق نشيندودادوستد كند وزن خواهد وبا خلق در آميزد‘ويك لحظه از خداي خود غافل نباشد."  


-شيخ را پرسيدند كه :تصوف چيست؟گفت: آنچه در سر داري بنهي وآنچه در كف داري بدهي واز آنچه برتو آيد نجهي.

 

 

روزی یکی به نزدیک شیخ ما (ابو سعید) آمد و گفت: ای شیخ! آمده ام تا از اسرار حق چیزی با من بگویی. شیخ گفت: بازگرد تا فردا بازآیی. آن مرد برفت. شیخ بفرمود تا آن روز، موشی بگرفتند و در حُقّه ای

کردند و سرِ آن حقّه محکم کردند.

دیگر روز، آن مرد بازآمد. گفت: ای شیخ! آنچه دی

وعده کردی، بگوی. شیخ بفرمود تا آن حُقّه به وی دادند و گفت: زنهار تا سرِ این حقّه باز نکنی! آن مرد بِستَد و برفت. چون به خانه شد.

سودای آنش بگرفت که: آیا در این حقّه چه سِر است؟ بسیار جهد کرد که خویشتن را نگاه دارد، صبرش نبود. سر حقّه باز کرد. موش بیرون جَست و برفت.

آن مرد پیش آمد و گفت: ای شیخ! من از تو سرّ خدای تعالی خواستم، تو موشی در حقّه ای به من دادی؟! شیخ گفت: ای درویش! ما موشی در حقّه ای به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشت، سرّ حق - سبحانه و تعالی - بگویم، چگونه نگاه توانی داشت؟

 


شک در باره وجود خدا

 

مردی به آرایشگاه رفت تا موهایش را کوتاه کند. مثل همیشه با آرایشگر گپ می زد تا این که چشمشان به خبری در روزنامه در باره کودکان سر راهی افتاد. و آرایشگر گفت: میبینید؟ این فاجعه نشان می دهد که خدا وجود ندارد!

 

مرد گفت:چطور؟

 

آرایشگر گفت:روزنامه نمی خوانید؟ مردم رنج می کشند. بچه ها را سر راه می گذارند. همه جور جنایتی انجام می دهند. اگر خدا وجود داشت رنج وجود نداشت. مشتری به فکر افتاد اما کار آرایشگر تمام شده بود و تصمیم گرفت گفتگو را ادامه ندهد. در باره مسائل ساده صحبت کردند و بعد حق الزحمه آرایشگر را داد و رفت.

 

اما اولین چیزی که دید گدایی بود با موهای بلند و ژولیده . بی درنگ به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: میدانید که آرایشگر ها وجود ندارند؟

 

_چطور ممکن است ؟ من خودم آرایشگرم!

 

مرد اصرار کرد وجود ندارند . اگر وجود داشتند هیچ کس نباید موی بلند و ژولیده می داشت. آن مرد را در آن گوشه ببین!

 

آرایشگر گفت: مطمئن باش که آرایشگرها وجود دارند. اما این مرد هرگز این جا نمیاید.

 

مرد گفت: دقیقا” خدا هم وجود دارد! اما مردم نزد او نمی روند. اگر به دنبالش بگردند کمتر تنها می مانند و آن همه بدبختی در دنیا وجود نخواهد داشت!



اگر آن ترک شیرازی....

حافظ :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صایب تبریزی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آن کس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

شهریار :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را

هر آن کس چیز می بخشد به سان مرد می بخشد

نه چون صایب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را