davod12

 
lid geworden: 11-05-2011
زندگی عشقی پر مخاطره است، گاه باید قمارش کرد........
Punten137meer
Volgend niveau: 
Benodigde punten: 63
Last game
Backgammon

Backgammon

Backgammon
1 dag geleden

اثبات عشق

اثبات عشق

پس از كلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج كردم... ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم. سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود... اما چند سال كه گذشت كمبود بچه رو به وضوح حس مي كرديم.

مي دونستيم بچه دار نمي شيم. ولي نمي دونستيم كه مشكل از كدوم يكي از ماست. اولاش نمي خواستيم بدونيم. با خودمون مي گفتيم، عشقمون واسه يه زندگي رويايي كافيه. بچه مي خوايم چي كار؟ اما در واقع خودمونو گول مي زديم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بوديم.

تا اينكه يه روز؛ علي نشست رو به رومو گفت: اگه مشكل از من باشه، تو چي كار مي كني؟

فكر نكردم تا شك كنه كه دوسش ندارم. خيلي سريع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روي همه چي خط سياه بكشم.

علي كه انگار خيالش راحت شده بود يه نفس راحت كشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد.

گفتم: تو چي؟ گفت: من؟

گفتم: آره... اگه مشكل از من باشه... تو چي كار مي كني؟

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شك داري؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هيچي عوض نمي كنم.

با لبخندي كه رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد كه من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

گفتم: پس فردا مي ريم آزمايشگاه.

گفت: موافقم، فردا مي ريم.

و رفتيم ... نمي دونم چرا اما دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. اگه واقعا عيب از من بود چي؟!

سر خودمو با كار گرم كردم تا ديگه فرصت فكر كردن به اين حرفارو به خودم ندم...

طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمايش داديم تا اينكه بهمون گفتن جواب تا يك هفته ديگه حاضره...

يه هفته واسمون قد صد سال طول كشيد... اضطرابو مي شد خيليآسون تو چهره هردومون ديد.

با اين حال به همديگه اطمينان مي داديم كه جواب ازمايش واسه هيچ كدوممون مهم نيس.

بالاخره اون روز رسيد. علي مثل هميشه رفت سر كار و من خودم بايد جواب آزمايشو مي گرفتم... دستام مثل بيد مي لرزيد. داخل آزمايشگاه شدم...

علي كه اومد خسته بود. اما كنجكاو ... ازم پرسيد جوابو گرفتي؟

كه منم زدم زير گريه. فهميد كه مشكل از منه. اما نمي دونم كه تغيير چهره اش از ناراحتي بود يا از خوشحالي ...

روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي شد.

تا اينكه يه روز كه ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علي، تو چته؟ چرا اين جوري مي كني؟

اونم عقده شو خالي كرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چيه؟! من نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر كنم.

دهنم خشك شده بود و چشام پراشك. گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو دوس داري...

گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني. پس چي شد؟

گفت: آره گفتم. اما اشتباه كردم. الان مي بينم نمي تونم. نمي كشم...

نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه كنم و اتاقو انتخاب كردم...

من و علي ديگه با هم حرفي نزديم تا اينكه علي احضاريه آورد برام و گفت مي خوام طلاقت بدم يا زن بگيرم!

نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراين از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...

دلم شكست. نمي تونستم باور كنم كسي كه يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش كرده بودم، حالا به همه چي پا زده.

ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساكمم بستم. برگه جواب آزمايش هنوز توي جيب مانتوام بود. درش آوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو كنار گلدون گذاشتم.

احضاريه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون...

توي نامه نوشته بودم:

علي جان، سلام

اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي. چون اگه اين كارو نكني خودم ازت جدا مي شم.

مي دوني كه مي تونم. دادگاه اين حقو به من مي ده كه از مردي كه بچه دار نمي شه جدا شم. وقتي جواب آزمايشارو گرفتم و ديدم كه عيب از توئه !!!!! باور كن اون قدر برام بي اهميت بود كه حاضر بودم برگه رو همون جاپاره كنم...

اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه...

توي دادگاه منتظرتم...

اینهم ازون نکته ها بود....