goli_kh

 
הצטרף: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
נקודות171עוד
Next level: 
Points needed: 29
Last game
בינגו

בינגו

בינגו
לפני 3 שנים 63 ימים

قصه های شبای زمستون(ابر و تپه ی شنی)

يکى بود و چندتا شدن،چندتا شدن خوشحال شدن 

ابر جوانی در میان توفان عظیمی بر فراز دریای مدیترانه به دنیا آمد؛اما فرصتی برای رشد در آن منطقه نیافت؛باد عظیمی تمام ابرها را به سوی افریقا راند.

 همین که به قاره افریقا رسیدند، آب و هوا عوض شد.آفتاب تندی در آسمان می درخشید و در زیر ، شن های خشک صحرا دیده می شد . باد آنها را به سوی جنگلهای جنوب راند ، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید.

 بنابراین ، ابر هم مثل انسان های جوان ، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به کشف جهان بپردازد.

 باد اعتراض کرد :«چه کار می کنی؟ صحرا همه جا یک شکل است! به گروه برگرد تا به مرکز افریقا برویم. آنجا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!»

 اما ابر جوان و عاصی توجه نکرد . کم کم ارتفاعش را کم کرد و سرانجام نزدیک تپه های شنی ، پشت نسیم ملایمی نشست . پس از مدت درازی ، متوجه شد یکی از تپه ها به او می خندد.

 تپه هم جوان بود . باد تازه آن را شکل داده بود . همان جا ، ابر عاشق تپه شد و گفت:

«روز به خیر . زندگی آن پایین چطور است؟»

تپه جوت داد:«با تپه های دیگر ، خورشید ، باد و کاروان های هم صحبتم که هرازگاهی از اینجا می گذرند. گاهی خیلی گرمم می شود ، اما تحمل می کنم . زندگی در آن بالا چطور است؟»

ابر با لبخند گفت:«اینجا هم باد و خورشید کنار ماست ، اما حسنش این است که می توانم در آسمان بگردم و در آسمان با چیزهای زیادی آشنا بشوم!»

تپه جواب داد:«زندگی من کوتاه است ، وقتی باد از جنگل برگردد ، ناپدید می شوم.»

ابر پرسید:«حالا غمگینی؟»

تپه گفت:«حس می کنم به هیچ دردی نمی خورم!»

ابر گفت:«من هم همین حس را دارم ، باد تازه که بیاید مرا به جنوب می راند و باران می شوم . به هر حال سرنوشتم همین  است.»

تپه لحظه ای مکث کرد و گفت:

« می دانی اینجا در بیابان ، به باران می گوییم بهشت؟»

ابر با غرور گفت :« نمی دانم می توانم به چیزهای به این مهمی بدل شوم یا نه .»

تپه جواب داد:« از تپه های پیر افسانه های زیادی شنیده ام . می گویند بعد از باران ، گیاه و درخت ما را می پوشاند .اما هیچ وقت نفهمیدم این یعنی چه . در صحرا خیلی کم باران می بارد .»

این بار ابر مکث کرد . اما خیلی زود ، دوباره خندید: 

«اگر بخواهی می توانم باران بر سرت بریزم . همین که رسیدم ، عاشقت شدم و دلم می خواهد همیشه در کنارت بمانم.»

تپه گفت:« وقتی برای اولین بار تو را در آسمان دیدم ، من هم عاشقت شدم . اما اگر موهای زیبا وسفیدت را به باران مبدل کنی می میری!»

ابر گفت :«عشق هرگز نمی میرد .دگردیسی می یابد ؛ می خواهم بهشت را نشانت بدهم .»

و با قطره های ریز باران شروع کرد به نوازش تپه ؛ زمان درازی به همین شکل ماندند ، تا اینکه رنگین کمان ظاهر شد .

روز بعد ، تپه کوچک از گل پوشیده شد . ابرهای دیگری که از آنجا می گذشتند ، دیدند که آنجا ، جنگل کوچکی به وجود آمده و آنها هم بر تپه باریدند .بیست سال بعد ، آن تپه واحه ای شده بود که با سایه درختانش مسافران را پناه می داد .

و همه این ها به خاط این بود که  ، روزی ، ابری عاشق ، نترسید و زندگی اش را فدای عشق کرد.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره

 پائولو کوئیلو / چون رود جاری باش