goli_kh

 
belépett: 2011.02.14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Pontok171több
Következő szint: 
Szükséges pontok: 29
Legutóbbi játék
Bingo

Bingo

Bingo
3 év 62 nap

قصه های شبای زمستون(ریش نجات بخش-قسمت آخر)

یکی بودن و چند تا شدن.چند تا شده خوشحال شدن
گفتیم سلطان محمود که از شب گردی خوشش می آمد یک شب به گروهی برخورد که
 تا اون موقع ندیده بود.اونا گفتن ما شبگردیم و تو هم اگه بخوای با ما بیای باید کاری بلد 
باشی.هر کدوم از ما خاصیتی داریم.بعد هر کدوم گفتن چه کاری بلدن.سلطان محمود
گفت که اینا همه تا قبل دستگیر شدن بدرد میخوره اما ریش من نجات بخشه و برای 
زمانی که گرفتار بشیم بدرد میخوره.به این ترتیب شش نفر رفتن و خزینه ی شاهی رو 
سرقت کردن و فردای اون روز دزدها دستگیر شدن قاضی برای عبرت بقیه دستور داد اونا 
رو گردن بزنن...
وحالا باقی قصه:

هنوز جلاد نیامده بود که سلطان محمود با لباس رسمی به جایگاه خود وارد شد.در این 
موقع دزد صاحب چشم که هر که را شب می دید روز می شناخت به یاران خود 
اشاره کرد و گفت:«آن کسی که دیشب با ما همراه شد و ریشش خیلی خاصیت داشت
 همین سلطان محمود است.»

دزد صاحب گوش هم تصدیق کرد و گفت:«سگی هم که دیشب صدا کرد و گفت مرد 
بزرگی همراه شماست همین را گفته است من حالا می فهمم که مقصودش همین بوده
 است.»

در این وقت جلاد هم حاضر شد و قاضی از دزدها پرسید:«ای به گناه خود اعتراف
 می کنید؟»

دزدها گفتند:«بله اقرار می کنیم ولی اگر می خواهی عدالت اجرا شود باید همه مان را 
با هم مجازات کنی ما دیشب شش نفر با هم بودیم که خزینه را زدیم و حالا پنج نفریم.»

قاضی گفت:«آن یکی دیگر را هم معرفی کنید.»

گفتند:«کمی صبر کن ما هر یک هنری و خاصیتی داشتیم و همه خاصیت خود را نشان 
دادیم و منتظر یک خاصیت دیگر هستیم.کسی هم هست که می تواند ما را نجات 
بدهد.»

قاضی گفت:«به هر حال من ناچارم به جلاد دستور مجازات بدهم و جز پادشاه هیچ کس
 نمی تواند فرمان عفو بدهد.»

سلطان محمود لبخندی بر لب داشت و همه منتظر ایستاده بودند و دزدها جرأت نداشتند
رازی که می دانستند به زبان بیاورند.آخر یکی از آن پنج نفر گفت:

«ما همه کردیــــــــم کــــــــار خویش را

ای بزرگ آخــــــــــــــــــر بجنبان ریش را»

سلطان محمود از این حرف خنده اش گرفت و دستور داد چون اموال دزدی پس گرفته 
شده این بار آنها را عفو کنند به شرط آنکه آنها هم از دزدی توبه کنند.و بعد دستور داد

هر یکی را مطابق خاصیتی که داشتند به کاری بگمارند و به آنها گفت:«یک بار وعده ی 
بخشش دادم و بخشیدم بعد از این برای هر گناهی مجازاتی هست.» 

قصه ی ما هم بالاخره به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پرستاره

بر گرفته از کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب.جلد چهارم.
داستانهای مثنوی معنوی.نوشته ی زنده یاد مهدی آذریزدی