goli_kh

 
belépett: 2011.02.14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Pontok171több
Következő szint: 
Szükséges pontok: 29
Legutóbbi játék
Bingo

Bingo

Bingo
3 év 63 nap

قصه های شبای زمستون(تو نیکی میکن و در دجله انداز )

یکی بود . دوتا شدن،دوتا شدن خوشحال شدن
یکی از خلفای بغداد از آنجا که پسری نداشت یکی از پسران نوجوان دربار که در راستی 
و درستی زبانزد بود بفرزندی قبول کرد.نام این پسر فتح بود.
سپس دستور داد تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی و شمشیر بازی به او 
آموختند تا اینکه نوبت به شناوری و شناگری رسید . 
از قضا روزی که فتح در شط دجله شنا می کرد تصادفا موج سهمگینی برخاست 
و جوان را در کام خود فرو برد . غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ریختند و
 تمام اعماق آن شط را زیرورو کردند ولی کمترین اثری از جوان مغروق نیافتند . 
چون خبر به خلیفه رسید آنچنان پریشان شد که از فرط اندوه و کدورت گوشه 
عزلت گرفت و در به روی خویش و بیگانه بست وسوگند یاد کرد که تا فتح زنده یا 
مرده پیدا نشود لب به غذا نمیزند. 
ضمنا فرمان داد که هر کس زنده یا مرده فتح را پیدا کند جایزه هنگفتی در یافت 
خواهد داشت . شناگران معروف بغداد همگی به دنبال غریق شتافتند و زیر و بالای
 رود دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند . 
دیر زمانی از این واقعه نگذشت که عربی به دارالخلافه آمد و پیدا شدن گمشده را 
بشارت داد . 
خلیفه چنان مسرور و شادمان شد که سرتاپای بشارت دهنده را غرق بوسه کرد و
 او را از مال و منال دنیوی بی نیاز ساخت . چون فتح را به حضور آوردند خلیفه دستور داد 
برایش غذا بیاورند؛فتح گفت که گرسنه نیست و وقتی خلیفه با تعجب از او پرسید چرا 
فتح درحالی که از فرط خوشحالی در پوست نمی گنجید چنین پاسخ داد 
:« هنگامی که موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتی در زیر آب غوطه خوردم و از سویی 
به سوی دیگر رانده می شدم. با مختصر آشنایی که از فنون شناوری آموخته بودم گاهی
 در سطح و گاهی در زیر آب دجله دست و پا می زدم . 
چیزی نمانده بود که واپسین رمق حیات را نیز وداع گویم که در این موقع موج عظیمی 
برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد . 
چون چشم باز کردم خود را درحفره ای ازحفرات دیواره دجله یافتم . 
از اینکه دست تقدیر مرا از مرگ حتمی نجات بخشید بسیارخوشحال بودم
 لیکن بیم آن داشتم که به علت گذشت زمان و براثرگرسنگی از پای درآیم . 
ساعتهای متمادی با این اندیشه خوفناک سپری شد که ناگهان چشمم به طبقی نان 
افتاد که از جلوی من بر روی شط دجله رقص کنان می گذرد . 
دست دراز کردم نان را برداشتم و سدجوع کردم هفت روز بدین منوال گذشت و من  
درین هفت روز هر روزه ده نان بر طبقی روی دجله میدیم و سد جوع میکردم. 
 روز هفتم بود که این مرد به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت
 با تور ماهیگیری خود بالا کشید . 
راستی فراموش کردم به عرض برسانم که بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت 
معین بر روی دجله می آمد عبارت محمد بن الحسین الاسکاف دیده می شد.»
خلیفه گفت:« باید تحقیق کرد این شخص کیست و غرض و مقصودش از این عمل 
چیست .»
آنگاه فرمان داد در شهر و حومه بغداد به جستجو پردازند و این مرد عجیب را هر جا یافتند
 به حضور آورند . 
پس از تفحض و جستجو بالاخره محمد اسکاف را در حومه بغداد یافتند و برای عزیمت به
 حضور خلیفه آوردند . 
محمد اسکاف در جواب جریان قضیه نان گفت :«برنامه زندگی من از ابتدای تشکیل عائله
 این است که هر روز مقداری نان برای اطعام و انفاق مساکین کنار می گذارم 
تا اگر مستمندی پیدا شود با آن سد جوع کند یا آنکه با خود به خانه ببرد و 
با اهل و عیالش صرف کند ، ولی اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمی آید.
 ازآنجا که نان صدقه و انفاق را در هر صورت باید انفاق کرد لذا در این چند روزه قطعات 
نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه مستمندان،
به دجله می انداختم تا اقلا ماهیهای دجله بی نصیب نمانند .»
خلیفه وی را مورد تفقد و نوازش قرار داد و از مال و منال دنیا بی نیاز کرد،
و به محمد اسکاف گفت :« تو نیکی را به دجله می اندازی بی خبر از آنکه خدای سبحان
 آن را در خشکی به تو باز می گرداند

قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شب خوش