goli_kh

 
belépett: 2011.02.14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Pontok171több
Következő szint: 
Szükséges pontok: 29
Legutóbbi játék
Bingo

Bingo

Bingo
3 év 64 nap

ابوسعید ابوالخیر

-شيخ را كفتند :"فلان بر روي آب مي رود.گفت :سهل است وزغي وصعوه اي نيز بر آب رود.گفتند:فلان كس در هوا مي پرد. گفت:زغني ومگسي نيز در هوا مي پرد. گفتند:فلان كس در يك لحظه از شهري به شهري مي رود. گفت :شيطان نيز در يك نفس از مشرق به مغرب ميرود.اين چنين چيزها را بس قيمتي نيست. مرد آن بود كه درميان خلق نشيندودادوستد كند وزن خواهد وبا خلق در آميزد‘ويك لحظه از خداي خود غافل نباشد."  


-شيخ را پرسيدند كه :تصوف چيست؟گفت: آنچه در سر داري بنهي وآنچه در كف داري بدهي واز آنچه برتو آيد نجهي.

 

 

روزی یکی به نزدیک شیخ ما (ابو سعید) آمد و گفت: ای شیخ! آمده ام تا از اسرار حق چیزی با من بگویی. شیخ گفت: بازگرد تا فردا بازآیی. آن مرد برفت. شیخ بفرمود تا آن روز، موشی بگرفتند و در حُقّه ای

کردند و سرِ آن حقّه محکم کردند.

دیگر روز، آن مرد بازآمد. گفت: ای شیخ! آنچه دی

وعده کردی، بگوی. شیخ بفرمود تا آن حُقّه به وی دادند و گفت: زنهار تا سرِ این حقّه باز نکنی! آن مرد بِستَد و برفت. چون به خانه شد.

سودای آنش بگرفت که: آیا در این حقّه چه سِر است؟ بسیار جهد کرد که خویشتن را نگاه دارد، صبرش نبود. سر حقّه باز کرد. موش بیرون جَست و برفت.

آن مرد پیش آمد و گفت: ای شیخ! من از تو سرّ خدای تعالی خواستم، تو موشی در حقّه ای به من دادی؟! شیخ گفت: ای درویش! ما موشی در حقّه ای به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشت، سرّ حق - سبحانه و تعالی - بگویم، چگونه نگاه توانی داشت؟