امتحان عـــشق(از دست ندین)
نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.
"حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" این عین جملهای بود که پدرم بعد از چند روز
تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود
را شروع کردیم . حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنین " و " جانم " و " عزیزم " و "
عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد . همان ماههای اول ازدواج
نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض
چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت .
حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست
خود نمی گنجیدم . هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم . یک روز از
او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد . روز دیگر از او تقاضا می کردم
که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او
میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد .
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد . او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم
هم باشد . حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که " حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می
کند . "
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد
.
شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن
اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم . آن شب حمید گفت : " عشق موجود حساسی است واز اینکه کسی به او شک گند و مهمتر از اینکه
کسی او راامتحان کند بدش می آید . "
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است ومن موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم
. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان وی جگر می گذاشتم و به حمید " بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی
باشکوهتری داشتم . احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای
برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد . کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم وشبها برایش
شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد .
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت . بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر
چنان می نمود که از من حساب می برد . همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می
راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم .
بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم . دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت . دوران بار داری ودو
سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت وجذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این
اتفاقات میدانستم . به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم .
ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این
نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: "تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند."
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست . بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن
زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود . حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید
وشرطش نسبت به من کم نشده بود . هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت وزیاده روی من در امتحان گرفتن از
عشق حمید بیشتر می شد . دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد . شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به
عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس
قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش
باشد . پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند . من به اصرار از
حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد
به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند . در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه
میرفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : " اگر دختر عمو ازدواج نمیکرد حتما از او خواستگاری میکردم وزندگی
با شکوهی را با او شروع میکردم."
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم: " افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید
شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."
جمله ی من آن قدر بیشرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت . حمید مردی که همیشه برای من سمبول
بیعرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانههایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد وبا نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده
نبودخطاب به من گفت : " هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق
به تو نیستند ! "
بقیه داستان رو در ادامه مطلب بخونید . ( روی لینک زیر کلیک کنید )
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم
ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید
فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم .
بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم . روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به
مسافرت رفته است . به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است .
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده ورفته است . به هر جا سر زدم دیگر اثری از
حمید پیدا نکردم . او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود . هیچ کس ا زاو سراغی نداشت واین برای من شوک روحی بزرگ بود .فکر کردم که حمید
شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه واز فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت
استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام .
دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد . به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را
داراست واگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم . حمید
نوشته بود : " وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند وآنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی
عشق را داشته باشد . اوکه هنوز دوستت دارد ! حمید ! "
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید ویا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور
به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد .
سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود وهنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با
خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت : " انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه
صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند . فقط بعد از اثبات این لیاقت است که
انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند . "
شش ماه در تنهایی گذشت . من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم . هر چند دیگر لیاقت عنوان
همسری اش را ندارم . حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت . تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من
پول بفرستد . در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم .
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد
می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا
کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در
جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم . اینکه توانستی چند سال با این
مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی ! "
و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار میکنم. او دارد
مرا امتحان میکند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا میشود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو
را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"
پسر عمو دیگر با من حرف نزد . عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت وآسوده به منزل خودم باز گشتم . منزلی
که دیگر اثری از گرمای وجود حمید وبچه ها نبود . اما با همه اینها احساس خوبی داشتم . اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم .و او
را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود . برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید
وعشق پاکش کوتاهی کرده ام وهرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم . ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من
از گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم میآمد و میخواستم تنها باشم. سرانجام دیگر
طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامهای به حمید نوشتم و از او به خاطر بیوفایی و بیمهریهایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک
فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبتهای او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند
تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم. و عکس مشترک حمید و بچهها را روی قلبم گذاشتم و در بستر
خوابیدم. ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و
بچهها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند وبه زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند . اما از بیمارستان فرار
کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم
سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناکتری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث
شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ایده آل وآرمانی ات را دوباره شروع کن. من با
خارج کردن خودم وبچهها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این
امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت."
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم . به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد . چهره زیبایم متعفن و وحشتناک
شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود . مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم . بله حمید
حق داشت ومن باز داشتم عشق او را امتحان می کردم . اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم . چهل روز
اعتصاب غذایم گذشت . شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچهها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران
اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمیخواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می
شد وموهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.
خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز
کشیده اند و خوابیده اند .اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت: "اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟"
....
آبجی پروین تسلیت
پروین خانم گرامی :
از شنیدن این خبر ناگوارو جانسوز فقدان از دست دادن مادر گرامیتان خیلی متاثر شدم
کمال تأسف و تأثر قلبی و تسلیت بنده و خانواده ام رو پذیرا باشین و ما رو در
غم خود شریک بدونین.از درگاه خداوند برای مرحومه عزیزتان غفران الهی را خواستاریم و
از خداوند مهربان برای بازماندگان آن عزیز از دست رفته صبر و شکیبایی را مسئلت می داریم.
روحشان شاد و یادشان گرامی .///////
عرض تسلیت به خاله پروین
خاله پروین عزیز و گرامی
با یکدنیا تاسف و تالم غم از دست دادن مادر نازنین و پرمهرتان را به سرکار و خانواده معظم سرلک و جناب آقای احمدی از سوی خود و خانواده بزرگ پرشیا تسلیت عرض می نماید . روحشان شاد و یادشان گرامی باد .
سرایدار پیر پرشیا عمو مهران
ماجرای آفرینش سرود ای ایران
در شهریور 1323زمانی که نیروهای انگلیسی و دیگر متفقین تهران را اشغال کرده بودند، حسین گل گلاب تصنیف سرای معروف، از یکی از خیابان های معروف شهر می گذرد.
او مشاهده می کند که بین یک سرباز انگلیسی و یک افسر ایرانی بگو مگو می شود و سرباز انگلیسی، کشیده محکمی در گوش افسر ایرانی می نوازد.
گل گلاب پس از دیدنِ این صحنه، با چشمان اشک آلود به استودیوی روح الله خالقی(موسیقی دان)می رود و شروع به گریه می کند.
غلامحسین بنان كه آنجا بوده، میپرسد ماجرا چیست؟ او ماجرا را تعریف میکند و می گوید: کار ما به اینجا رسیده که سرباز اجنبی توی گوش نظامی ایرانی بزند ! سپس کاغذ و قلم را بر می دارد و با همان حال، میسراید:
ای ایران ای مرز پرگهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی تو جاودان
ای .... دشمن! ار تو سنگ خارهای، من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
......
همانجا خالقی موسیقی آن را می نویسد و بنان نیز آن را میخواند و ظرف یک هفته، تصنیف "ای ایران" در یک ارکستر بزرگ اجرا میشود.
سرود «اي ايران» دقيقا در 27 مهر ماه سال 1323 در تالار دبستان نظامي [دانشکدۀ افسري فعلي] و در حضور جمعي از چهرههاي فعال در موسيقي ايران متولد شد.
شعر اين سرود را «حسين گل گلاب» استاد دانشگاه تهران سروده بود، و از ويژگيهاي آن، اول اين است که تقريباً تمام واژههاي به کار رفته در سروده، فارسي است و در هيچيک از ابيات آن کلمه غير فارسي وجود ندارد.
سراسر هر سه بند سرود، سرشار از واژههاى خوشتراش فارسى است. زبان پاكيزهاى كه هيچ واژه بيگانه در آن راه پيدا نكرده و با اين همه هيچ واژهاى نيز در آن مهجور و ناشناخته نيست و دريافت متن را دشوار نمىسازد.
دومين ويژگي اين سرود بافت و ساختار شعر آن است، بهگونهاي که تمامي گروههاي سني، از کودک تا بزرگسال ميتوانند آن را اجرا کنند. همين ويژگي سبب شده تا اين سرود در تمامي مراکز آموزشي و حتي کودکستانها قابليت اجرا داشته باشد.
و بالاخره سومين ويژگياي که براي اين سرود قائل شدهاند، فراگيري اين سرود به لحاظ امکانات اجرايي است که به هر گروه يا فرد، امکان ميدهد تا بدون ساز و آلات و ادوات موسيقي نيز بتوان آن را اجرا کنند.
آهنگ اين سرود که در آواز دشتي خلق شده، از ساختههاي ماندگار «روحالله خالقي» است. ملودي اصلي و پايهاي کار، از برخي نغمههاي موسيقي بختياري که از فضايي حماسي برخوردار است، گرفته شده.
اين سرود در اجراي نخست خود بهصورت کر خوانده شد. اما ساختار محکم شعر و موسيقي آن سبب شد تا در دهههاي بعد خوانندگان مطرحي همانند «غلامحسين بنان» و نيز «اسفنديار قرهباغي» آن را بهصورت تکخواني هم اجرا کنند.
ای ایران! ای مرز پُرگُهر!
ای خاكت سرچشمه هُنر!
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی تو جاودان
ای … دشمن! ارتو سنگ خارهای من آهنم
جان من فدای خاك پاك میهنم
مهر تو چون، شد پیشهام
دور از تو نیست، اندیشهام
در راه تو، كِی ارزشی دارد این جان ما؟
پاینده باد خاك ایران ما
سنگ كوهت دُرّ و گوهر است
خاك دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل كِی برون كنم؟
برگو بی مهر تو چون كنم؟
تا … گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون، شد پیشهام
دور از تو نیست، اندیشهام
در راه تو، كی ارزشی دارد اين جان ما؟
پاینده باد خاك ايران ما
ایران! ای خرم بهشت من!
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیكرم
جز مهرت بر دل نپرورم
از … آب و خاك و مهر تو سرشته شد گِلم
مهر اگر برون رود گِلي شود دلم
مهر تو چون، شد پیشهام
دور از تو نیست، انديشهام
در راه تو، كی ارزشی دارد اين جان ما؟
پاینده باد خاك ایران ما
یه دوس پــــــــسر هستم ..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
در حد نو !
.
.
ماله یه خانوم دکتر بودم که فقط باهاش مطب میرفتم !!!
.
.
اماده ی همکاری با دبیرستان و دانشگاه دختران :D:D:D:)):)):))
frind
حتما ببینید""........با 5 رنگ
رودخـــانه ای با 5 رنـــگ !
رودخانه ای در سرانیا کلمبیا وجود دارد که اهالی منطقه، آن را
رودخانه ی کریستال پنج رنگ می نامند. رودخانه ی کریستال پنج رنگ از بخش جنوب رشته
کوههای ماکارنا نشآت می گیرد، و تا محل تلاقی اش با رود گوایمبرو امتداد می یابد.
در این رودخانه می توان پنج رنگ را مشاهده کرد: زرد، آبی، سبز، سیاه و قرمز. تمام
این رنگ ها، مواد زائد تولید شده توسط تعداد فراوانی جلبک هستند. در هر فصل، بعضی
رنگ ها نسبت به بقیه، جلوه ی بیشتری پیدا می کنند.
آب رودخانه ی کریستال به قدری صاف است که می توان کف آن را دید، اما به دلیل ویژگی
های منحصر به فرد این رودخانه، هیچ گونه ماهی در آن زندگی نمی کند.آفتاب در تابستان
گیاه ماکارانیا کلاویرا را خشک می کند و رودخانه، سرخ رنگ می شود. جلبک های دیگری
هم هستند که رنگ های زرد، سیاه، فیروزه ای و سبز را ایجاد می کنند.
وقتی رودخانه در فصل گرما، رنگارنگ می شود، گردشگران را از ماه ژوئن تا نوامبر، به
سمت خود می کشاند. اگر روزی فرصت دیدن این رودخانه را پیدا کنید، از این نقاشی
زیبای طبیعت، در شگفت خواهید ماند. رودخانه ی کریستال پنج رنگ، به راستی یکی از
منحصر به فردترین نقاط جهان است.
رودخانه ی کریستال پنج رنگ، به عنوان «زیباترین رودخانه ی جهان» شهرت دارد.برای
رسیدن به این رودخانه، باید از طریق هوایی از ویلویسنسیو به ماکارنا بروید، سپس
سوار قایق شوید و در نهایت، در کوره راهها پیاده روی کنید.طول رودخانه ی کریستال
کمتر از ۱۰۰ کیلومتر بوده و عرض آن برابر ۲۰ متر است.
رودخانه ی کریستال به رنگین کمان و یا آتش بازی می ماند. رنگ های قرمز، زرد، آبی و
سبز آن را فرا گرفته اند.رشته های طولانی جلبکی به نام کلاویا ماکاریننس به رنگ های
بنفش، قرمز، صورتی، و اگر هوا زیاد آفتابی نباشد، سبز، که تنها در اینجا رشد می کند،
کف رودخانه را فرش کرده، زیر فشار آب، به این سو و آن سو می روند.در نواحی عمیق تر،
گودی های طبیعی، چاههایی گرد و رنگارنگ به وجود می آورند.
این مکان شگفت انگیز، برای شما افکار آرامش بخش به ارمغان می آورد.
تمام تصاویر را
اینجا دانلود کنید
حــکم دل ...
بارديگرحکم کن امانه بي دل
بادلت حکم کنُ حکم دل... .
هرکه دل دارد بيندازدوسط... .تاکه مادلهايمان رارو کنيم
دل که رو دل بيوفتدعشق حاکم ميشود... .
پس به حکم عشق بازي ميکنيم... .
اين دل من!!!!!!!!!!!!
روکن حالادلت را... .دل نداري؟
بُربزن انديشه ات را... .حکم لازم... .
دل گرفتن دل سپردن هر دولازم... .عشق لازم... .
---------------------------------------------------------------
دم از بازي حکم ميزني !
دم از حکم دل ميزني !
پس به زبان قمار برايت مي گويم :
قمار زندگي را به کسي باختم که تک دل را با خشت بريد !
جريمه اش يک عمر حسرت شد !
باخت زيبايي بود !
ياد گرفتم که به دل, دل نبندم , ياد گرفتم از روي دل حکم نکنم
دل را بايد بر زد جايش سنگ ريخت که با خشت تک بري نکنند...!
----------------------------------------------------------
نامه دختر زیبای ۲۴ ساله و پاسخ رئیس ثروتمند
نامه دختر زیبای ۲۴ ساله و پاسخ رئیس ثروتمند یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است: میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم. من ۲۴ سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوشاندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد. چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج کردهاید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟ چند سئوال ساده دارم: ۱- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟ ۲- چه گروه سنی از مردان به کار من میآیند؟ ۳- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟ امضا، خانم زیبا و خوش آندام و اما جواب مدیر شرکت مورگان: نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایهگذار حرفهای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم : درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف میکنم. از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه “زیبائی” با “پول” است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفتهرفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو میشود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یک “سرمایه رو به رشد” هستم اما شما یک “سرمایه رو به زوال”. به زبان والاستریت، هر تجارتی “موقعیتی” دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار میگذاریم اما ازدواج هرگز. اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل “انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و … ” آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد. در هر حال به شما پیشنهاد میکنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان میتوانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید. امیدوارم این پاسخ کمکتان کند. امضا رئیس شرکت ج پ مورگان هدف : فقط و فقط برداشت اخلاقی واجتماعی است منبع :نوشته شده توسط zakernews در شنبه, ۰۶ مهر ۱۳۹۲ ساعت ۹:۲۸ ق.ظ __________________ |