goli_kh

 
Afiliado: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Puntos171más
Próximo nivel: 
Puntos necesarios: 29
Último juego
Bingo

Bingo

Bingo
3 años 63 días hace

قصه های شبای زمستون(ریش نجات بخش-قسمت دوم)

یکی بودن و چند تا شدن.چند تا شده خوشحال شدن

گفتیم سلطان محمود که از شب گردی خوشش می آمد یک شب به گروهی برخورد که تا اون موقع ندیده بود.اونا گفتن ما شبگردیم و تو هم اگه بخوای با ما بیای باید کاری بلد باشی.هر کدوم از ما خاصیتی داریم...

 وحالا باقی قصه:

محمود پرسید:«مثلا چه خاصیتی؟»

یکی از دزدها گفت:«خاصیت من در گوش من است.وقتی سگی صدا بکند می دانم چه می گوید و صدای سگی که آمدن دزد را خبر می دهد با صدای سگی که از گرسنگی صدا می کند تشخیص می دهم.»

دومی گفت:«خاصیت من در چشم من است.هر جا که در تاریکی کسی را ببینم روز بعد او را در هر لباسی ببینم می شناسم و این هنر وقتی بخواهیم مال دزدی را بفروشیم به درد می خورد که گیر نیفتیم.»

سومی گفت:«خاصیت من در بازوی من است.من دیوارها را سوراخ می کنم و درها را از پاشنه در می آورم به طوری که صدایی از آن برنخیزد.»

چهارمی گفت:«خاصیت من در بینی من است.من خاک را بو می کنم و می فهمم خاک کجاست.بوی دکان زرگری را از بوی دکان پالان دوزی تمیز می دهم.»

پنجمی گفت:«خاصیت من در پنجه من است.وقتی بنا باشد کمندی بر بالای دیوار بیندازیم و از آن بالا برویم من قلاب کمند را چنان با تردستی می اندازم که خوب گیر کند و بشود از آن بالا رفت.»

بعد دزدها گفتند:«خوب اگر تو را همراه ببریم تو برای ما چه خاصیتی داری؟و چه هنری از تو سر می زند که به درد بخورد؟!»

محمود فکری کرد و گفت:«این ها همه به کار می آید ولی هنر من از اینها مهمتر است. هنرهای شما تا وقتی به درد می خورد که گرفتار نشده باشید؛ولی وقتی به دست پاسبان یا صاحبخانه گرفتار بشوید دیگر هیچ کدام از این خاصیتها بدردتان نمی خورد. هنری که من دارم خیلی عجیب است.خاصیت من در ریش من است که آزادی بخش است و نجات دهنده و اگر گناهکاری در دست پاسبان و جلاد هم گرفتار باشد و من ریش خود را بجنبانم فوری آزاد می شود!»

دزدها گفتند:«ای والله بارک الله. خاصیت تو از همه ما بیشتر است.آفرین به این ریش حقا که پیشوای ما و قطب ما و رئیس ما تو هستی.ما حاضریم سهم تو را از همه بیشتر بدهیم و با خیال راحت به کارمان برسیم.یالله برویم دیگر معطلی لازم نیست.»

کوچه دست راست را گرفتند و روانه شدند.همین که قدری پیش رفتند یک سگ از جلوی آنها فرار کرد و صدا کرد.

دزد صاحب گوش گفت:«سگ می گوید مرد بزرگی همراه شماست.»

دیگران گفتند:«بله!مقصودش همین رفیق تازه است که ریشش نجات بخش است.»

بعد به دیوار کوتاهی رسیدند.یکی گفت:«بالا رفتن از این دیوار خیلی آسان است.»

صاحب بینی خاک آن را بو کرد و گفت:«فایده ندارد این دیوار،دیوار خانه یک بیوه زن فقیر است.»

بعد به دیوار بلندی رسیدند که از پشت آن درختها پیدا بود. صاحب پنجه کمند را بر سر دیوار محکم کرد و از آن بالا رفتند و وارد باغ شدند و همینکه نزدیک ساختمان رسیدند. صاحب بینی خاک را بو کرد و گفت:«خوب جایی آمدیم اینجا بوی خزینه جواهرات می دهد.»

بعد در محل تاریک و امنی صاحب بازو زمین را نقب زد و از زیر دیوار به خزینه رسیدند و هر چه می توانستند از طلا و نقره و جواهر و چیزهای قیمتی برداشتند و بی صدا از باغ گذشتند و با کمند از دیوار سرازیر شدند و رفتند در خرابه ای که نزدیک خندق خارج شهر بود همه را زیر خاک پنهان کردند و چون نزدیک صبح شده بود گفتند:«حالا متفرق می شویم و فردا شب بیاییم سر فرصت آن ها را تقسیم کنیم .»

قرار شد یکی از آنها به صورت یک گدا در نزدیکی خرابه بماند تا شب بعد.به محمود هم گفتند:«تا اینجا کارمان به خیر گذشت تو هم فردا شب بیا همین جا و سهمت را بگیر.»

سلطان محمود هم پس از اینکه جا و مکانشان و اسرار کارشان را یاد گرفته بود از آنها جدا شد و به قصر خود برگشت و فردا صبح آن سرگذشت را به وزیر مسئول گفت و چند مامور و سپاهی فرستادند و اموال خزینه را ضبط کردند و دزدان را دستگیر کردند و دست بسته به دیوان عدالت آوردند.

دزدها ترسان و لرزان در صف گناهکاران ایستاده بودند و قاضی به نوبت گناهشان را شرح داد و گفت:«مردم از دست این شبروان آسایش ندارند و حالا برای عبرت دیگران دستور می دهم به حسابشان برسند.جلاد را خبر کنید!»...

ادامه داره...

قصه ی ما بسر نرسید،اما کلاغه تا همین جا قصه رو شنید و زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.

شبتون پر ستاره