ز تو یادی و غمی بر دل و جان دارم و بس
که ز آن من همه شب آه و فغان دارم و بس
زده ام بس ز غمت آتش سوزان به دلم
سینه را کوره خورشید گمان دارم و بس
ثمری جز دل پر خون ز تو بر من چه رسید
جگری ریش که در خویش نهان دارم و بس
پی چرخیدن عالم شده فهمم که دگر
پس هر فصل فقط فصل خزان دارم و بس
به تنم تا نفسی هست برایت همه دم
پس هر بازدمی دل نگران دارم و بس
ز صفا گام زدم مروه گواهی دهدم
به دلم زمزم خونین ز جهان دارم و بس
غم دل با که توان گفت که زخمی نزند
که ز خلقی به دلم زخم زبان دارم و بس
همه شب سینه زرین شده اتشگه عشق
ز همین طبع غزلهای روان دارم و بس
آرش زرین .