davod12

 
Afiliado: 11/05/2011
زندگی عشقی پر مخاطره است، گاه باید قمارش کرد........
Puntos137más
Próximo nivel: 
Puntos necesarios: 63
Último juego

عجیب و باور نکردنی ولی واقعی.......

 

 

 

 

 

 

 

ماشین نحس :
در سپتامبر سال ۱۹۵۵ 
جیمز دین هنر پیشه جوان هاایوودی بر اثر تصادف با ماشین پورشه اش دارفانی را وداع 
گفت.
آقای هنر پیشه مرد و کارش تمام شد اما اتومبیل همچنان ماجراهای مرگ آورش را 
ادامه میدهد خودرو را که به دره سقوط کرده بود بسختی بیرون اورده و به تعمیرگاه 
منتقل کردند. اما در آنجا ماشین از روی جک لیز خورده و بر روی دو پای یک مکانیک 
افتاد. این ماشین توسط یک دکتر خریداری شد که از ان برای شرکت در مسابقات اتومبیل 
رانی استفاده کرد. در یکی از مسابقات خودرو تصادف کرده و صاحب جدیدش نیز کشته شد. 
ماشین را تعمیر کرده و دوباره از آن در مسابقات اتومبیل رانی استفاده کردند . اما 
راننده بعدی هم در یک تصادف کشته شد این بار وقتی خودرورا به گاراژ منتقل کردند 
فردای آنروز مشاهده نمودند که گاراژ بطور کامل در آتش سوخته است. سرانجام در اکتبر 
۱۹۵۹ برای اینکه جلوی فاجعه را بگیرند آن را به ۱۱ قسمت تکه کرده و فلزش را نیز آب 
کردند ....




سقوط بچه 
:
در سال ۱۹۳۲ به دلیل کم توجهی مادر یک بچه کودک به نام کارلوس از 
پنجره به داخل کوچه سقوط کرد . شگفت انگیز آنکه در همان لحظه آقای جوزف فیکلاک از 
آنجا عبور می کرد و کودک بر روی او سرنگون شد. بر اثر سقوط دست مرد عابر شکست اما 
بچه سالم بود. اما مادر بچه عبرت نگرفت یک سال بعد دوباره از همان پنجره کارلوس 
سقوط کرد و حادثه غیر قابل باور انکه دوباره بر سر یک مرد عابر افتاد. اما برخلاف 
دفعه قبل هم کودک و هم مرد سالم ماندند و جالب آنکه این بار هم بچه بر روی سر 
آقای جوزف سقوط کرده بود









دوقلوهایی با سرنوشت مشابه 


:


سرنوشت اغلب دوقلوها بسیار شگفت انگیز است . اما سرنوشت دوقلوهای اهل 


اوهایو دارای بیشترین شگفتی است. دوبرادر دوقلو بعد از تولد از هم جداشده و به 


خانواده های جدا سپرده شده اند. هر دو خانواده نیز نام جمیز را بر انها گذاشتند و 


از اینجا سرنوشت شگفت انگیز انها شکل میگیرد. هر دو جمیز به یادگیری علم حقوق علاقه 


داشتند. هر دو دنبال نجاری و مکانیکی بودند. هر دو با زنی به نام لیندا ازدواج کردند. هر دو نیز اسم بچه 


هایشان را جمیز آلن گذاشتند. این بچه ها نیز ازدواج کردند. نام زن هر دو هم بنی 


بود هر دو مرد نیز زنانشان را طلاق دادند. تا اینکه این دو بچه بعد از ۴۰ سال 


همدیگر را یافته و بعنوان شریک تجاری با هم مشغول به کار شدند...





 

اینهم از تصاویر یک دستشویی برای افزایش اعتماد به نفس !


این دستشویی در یک محل شلوغ نصب شده و از بیرون هیچ چیزی مشخص نیست 


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

خب حالا باهم یه نگاهی به داخلش بندازیم ! حالا حاضری ازش استفاده کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


پیشفرض تصاویر: جدیدترین مدل آغوشی کودک










 

احمقانه ترین مسابقه جهان


بیش از 275 نفر از سراسر دنیا در مسابقات جهانی Maldon Mud در رودخانه بلک واتر انگلستان شرکت کردند. شرکت کنندگان باید از میان گل و لای رودخانه عبور کنند. 












 

 تصویری از تاسهای 3 بعدی

خودتو خسته نکن من هم نفهمیدم چی شد!






خدا پدر این گرانی را بیامرزد!!

خدا پدر این گرانی را بیامرزد!!



خدا پدر و مادر این گرانی ها را بیامرزد.

واقعا اگر این گرانی نبود ما چکار می کردیم؟

اصلا در مورد چی صحبت می کردیم؟

گرانی بی سابقه و لحظه ای قیمت برخی کالاها و خدمات در کشور سبب شده که گرانی به نقل محافل و مجالس ایرانی ها بدل شود و به این ترتیب غیبت اعضای خانواده و خویشان به کمترین میزان خود طی ماه های اخیر رسیده است.

امروز برای طی طریق و بنا به دستورات بزرگان قوم مبنی بر استفاده از وسایل نقلیه عمومی از اتوبوس استفاده کردم.

در اوج ترافیک همیشگی بزرگراه همت یکی از مسافران که به شدت عصبانی شده بود و عجله داشت گفت: مسئولان خجالت نمی کشن این از وضع گرانی ها که سرسام آوره و این هم از وضع ترافیک چرا این راه رو باز نمی کنن این مسئولان!!!بعد هم یک 45 دقیقه ای گزارش گرانی های ماه های اخیر را داد.هرچی فکر کردم رابطه اش را با ترافیک اتوبان همت کشف نکردم اگر شما به نتیجه ای رسیدید لطفا مارا هم از گیجی در بیاورید.

 

ماجرای طرف :طرف چک 100 میلیونی کشیده بلا محل اومدن جلبش کنن می گه تقصیر گرانی هاست.اولش گفتم خوب راست می گه این بنده خدا هر دقیقه قیمت ها عوض میشه اینم حتما ورشکستی چیزی شده.بعد کاشف به عمل اومده رفته بوده به امید گران شدن کالا یک کالای اساسی و بی نظیر احتکار کرده بوده تا بفروشه که سود کنه اما نشد!خداییش فکر می کنید چی خریده؟؟؟!!!!!

استخوان!!!(حتما می پرسید استخوان دیگه چرا سر از کالای اساسی درآورده؟!

میگم براتون، در جریان باشید که استخوان حیوانات در صنایع آرایشی و بهداشتی و تهیه صابون استفاده میشه.

در حال حاضر هم برای تهیه بعضی از کالاهای دست ساز و قدیمی از آن استفاده می کنند اما استفاده آن به شدت کم شده.

 


نمک پرانی موقع گرانی
اگرچه این گرانی نان و آب خیلی ها را آجر کرده و باعث شده

دوستان به جمع بیکاران بپیوندند اما برای بعضی ها هم اسباب نمک پرانی شده .

یه نمک پاشی برام اس ام اس زده:"به دلیل گرانی نان بازی نون بیار کباب ببر غیر قانونی اعلام شد"بی نمک!!


کابوس گرانیدوستی می گفت گرانی دومین کابوس مهم این روزهای منه.گفتم راست می گی به خدا هر وقت می خوام برم خرید دست و دلم می لرزه که نکنه یهو پول کم بیارم.حالا اولین کابوس زندگیت چیه؟نگام کرد و گفت:اینکه اگه ارزونی بیاد خواب چی رو ببینم!!!


کشف عامل گرانی ها

از یه بنده خدایی پرسیدن چرا گرانی زیاد شده؟

گفت: به جهت افزایش گناهان!!!!!!

 

سلام و عرض ادب خدمت دوستان بزرگوارمون

امید که هفته خوب و خوشی داشته باشید.....




چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، حتما این را بخوانید

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، حتما این را بخوانید



سلام""

دوستان : صبح زیبای بهاریتان بخیر و نیکی

عنایت داشته باشید داستان هر چند متنش یه خورده

طولانی ولی ارزش خوندن تا آخرش  رو داره

از وقتی که برای مطالعه اش میگذارید صمیمانه سپاسگذارم

 


 

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد.
سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد.

 

از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است!!!! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.



جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنیم دوست همسرمان باشیم و هر کاری از دستمان برمی‌آید

برای تقویت صمیمیت بین خودمان انجام دهیم.



__________________


خاله پروین عزیزم روزت مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک

روز والای معلم را گرامی بداریم...

 

خاله پروین عزیزم

روزت مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک

 

 

 

خداوند بر تارک عرش تکیه زده، همه را جمع کرده بود تا مخلوق خود که اشرف مخلوقات است را رونمایی کند، آری او انسان بود و مایه فخر خدا... و نشست آرام، صبور و بردبار تا بیآموزد انسان را و ...

آنگاه بود که اولین استاد بشر آموزگاری را به ما آموخت و از آن پس هر آنکه به این مقام والا مفتخر می شد شغلش را همطراز انبیاء می دانستند و ما اکنون می گوییم که اولین آموزگار بشر حضرت حق بود، این شغل شریف را پیامبران وارثند از او...

ای معلم...استاد بزرگوار ، صبور و دلسوز؛

این روز را که روز بزرگداشت مقام منیع معلمي/استادی نام نهاده اند مغتنم فرصتی است تا به شما وارث خداوند در زمین تبریک و تهنیت عرض نموده و 

وجود ارزشمندتان را در لباس شرافتمند 

معلمي/استادی بستاییم که ... که به راستی ستایش را لایق، و بندگی را سزاوارید.



دیروز میگفتم :

مشقهایم را خط بزن ... مرا مزن

روی تخته خط بکش ... گوشم را مکش

مهر را در دلم جاری بکن ... جریمه مکن

هر چه تکلیف میخواهی بگیر ... امتحان سخت مگیر

اما کنون ..

مرا بزن ... گوشم را بکش .. جریمه بکن .. امتحان سخت بگیر
مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان


یادمه روز معلم در روی تخته سیاه کلاس نوشته بود:
معلم مانند شمعی است که می سوزد و دود میکنه

معلم اضیظم

عذ اینکه به من خاندن و نوشطن عاموخطی حذار بار اضط ممنونم !

تو ستاره پردازی ستاره هارا نقش میبندی جلا میدهی
و در آسمان زندگی رها میکنی
و من ستاره ی کم سوی دست نشانده ی تو ام ای معلم
مرا روشن ترین ستاره ی عالم کن

وقتی معلم پرسید عشق چند بخشه؟
گفتم: یه بخشه ،
اما وقتی تو رو دیدم فهمیدم عشق سه بخشه ۱
-عطش دیدن تو۲- شوق با تو بودن ۳-اندوه بی تو بودن

روزهای اول تحصیل درمکتب عشق مدام با خودم مرور میکردم
عشق یعنی حاصل جمع دل عاشق ومعشوق.
عشق یعنی ضرب در ضربان یار.
کاش ازعشقم درپرانتزنگهداری میکردم
افسوس که دیر شده ودرعاشقی مشروط شدم

بهمین مناسبت این روز عزیز و و والای معلم را خدمت تک تک معلمین

گرامی مون در پرشیا

خصوصا خاله جان بزرگوار و ارجمند مون تبریک و تهنیت عرض مینماییم....


روز تان مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک



 


شاید برا ما هم اتفاق بیافتد!!!!

 


داستانک : بنگاه زناشویی !




در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود
«بنگاه زناشویی». مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت.


روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا». 

در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود «کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته».

او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود.

از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود:


«با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید!!»


 

هیچ گاه زود قضاوت نکنید...

 

 یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!
 
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد !
 
دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند...

زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است....


هیچ گاه زود قضاوت نکنیم...

 

 

یک تصمیم واقعی 


نقل است:
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

 



آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.

یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!!!


 
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است