goli_kh

 
registriert seit: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Punkte171mehr
Naechstes Level: 
Benötigte Punkte: 29
Letzte spiele
Bingo

Bingo

Bingo
3 Jahre 63 Tage her

قصه های بچگی(کدو قلقله زن)

یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش .
 کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، 
جلوش دراومد و گفت : 
آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.
پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.
گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم.
پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت:
آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت.
پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور.
پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم.
پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت:
ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت.
پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. 
بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 
آقا شیره هم که دید بد نمی گه ، گفت : باشه برو اما من همین جا منتظرم.
خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند شب که موند دلش شور خونه زندگی شو زد و خواست که برگرده ، 
اما می دونست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یه کدو تنبل گنده برام بخر. 
دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت توش نشست و به دخترش گفت :
یک قل بده تا من باهاش برم. 
کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره . آقا شیره گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟
پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم . به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم شیره قِلش داد.
کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: 
والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. پلنگه قِلش داد و کدو رفت. 
کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن.؟ پیرزنه از توی کدو گفت: 
والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. 
گرگه یه قِل قایم داد. کدو خورد به یه سنگ بزرگ و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون.
گرگ گفت : خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می خورمت.
پیرزنه گفت:آقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. 
اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می خوای منو بخوری آبرو داری کن و بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور
 که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته ای بود. گرگه یه کم فکر کرد و گفت بدم نمی گه. تمیز بشه خوشمزه ترم می شه. 
خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمی کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت 
: باشه بیا . من که نمی خوام در برم. 
پیرزنه رفت سر تون حمام و از اونجا یه مشت خاکستر پاشید تو چشم گرگه . 
داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و یه دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگه افتادند . 
گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد. 

 
قصه ما بسر رسید.کلاغه بخونش رسید و قصه رو شنید و زیر بال و پر مامانش خوابید.
 
شب همه ی بچه های گل پر ستاره


نسیم صبا...

نسيم باد صبا دوشم آگهى آورد     

كه روز محنت و غم روبه كو تهى آورد

به مطربان صبوحى دهيم جامه ء پاك     

بدين نويد كه باد سحر گهى آورد

بيا بيا كه تو حور بهشت را رضوان

درين جهان ز براى دل رهى آورد

همى رويم به شيراز با عنايت بخت  

زهى رفيق كه بختم به همرهى آورد

به جبر خاطر ما كوش كاين كلاه نمد    

 بسا شكست كه با افسر شهى آورد

چه ناله ها كه رسيد از دلم به خرمن ماه    

چو ياد عارض آن ماه خرگهى آورد

رساند رايت منصور بر فلك حافظ

كه التجا به جناب شهنشهى آورد

 

سلام و صبح بخیر

امیدوارم امروز براتون پر خبرای خوب باشه


قصه های بچگی(مورچه ی اشک ریزان، چرا اشک ریزان؟)


یکی بود ،یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک ده کوچک پیرزنی زندگی می کردکه نان می پخت. چه نان های خوش مزه ای!
وقتی بوی نان های خاله پیرزن در هوا میپیچید،همه،از پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و پدر ها و مادر ها گرفته تا بچه ها ،
از کلاغ ها ، گنجشک ها و جوجه ها گرفته تا مورچه ها، خوش حال میشدند،چه قدر خوش حال !یک روز مثل همیشه ، 
خاله پیرزن ارد را خمیر کرد و تنور را روشن،اماتا امد نان را به تنور بچسباند،نان از دستش افتاد توی تنور.خاله پیرزن خم شد تا نان را بردارد.
باز هم خم شد،ان قدر خم شد که فقط پاهایش از تنور بیرون ماند.مورچه ای از ان جا میگذشت. پاهای خاله پیرزن را دید. 
فکر کرد خاله پیرزن توی تنور افتاده است. 
گریه و زاری کرد ،چه گریه ای و فریاد کشید ((خاله به تنور ،خاله به تنور ))گنجشکی از ان جا می گذشت.مورچه را دید که مثل ابر بها رگر یه می کند .
 پرسید :مورچه اشک ریزان چرا اشک ریزان؟ مورچه گفت:خاله به تنور مورچه اشک ریزان. گنجشک این را که شنید ناراحت شد چه قدر ناراحت!
 از غم وغصه ها پرهای دمش ریخت گنجشک پرزد و روی یک درخت نشست و جیک جیک کرد ان هم چه جیک جیکی!
 درخت دیدپرهای دم گنجشک ریخته است از گنجشک پرسید:گنجشک دم ریزان چرا دم ریزان؟ گنجشک گفت
:خاله به تنور مورچه اشک ریزان گنجشک دم ریزان.
 درخت تین را که شنید ناراحت شدچه قدر ناراحت!از غم وغصه برگ هایش ریخت.
 کلاغی که لانه اش روی درخت بود تا آمد در لانه بنشیند دید همه برگ های درخت ریخته است با تعجب از درخت پرسید:درخت برگ ریزان چرا برگ ریزان؟
 درخت آه کشید و ناله کرد چه آه وناله ای! و گفت:خاله به تنور مورچه اشک ریزان گنجشک دم ریزان درخت برگ ریزان.
 کلاغ این را که شنید غمگین شد چه قدر غمگین! از غم وغصه پرهایش ریخت کلاغ پریدو روی دیوار ّنشست و قار قار کرد چه قار قاری! 
دیوار صدای کلاغ را شنیدوپرسید:کلاغ پر ریزان چرا پر ریزان؟ کلاغ آه کشد چه آهی! و گفت:خاله به تنور مورچه اشک ریزان گنجشک دم ریزان 
درخت برگ ریزان، کلاغ پر ریزان. دیوار تااین را شنید از غم وغصه پر از ترک شد چه ترک هایی!
 که خاک های آن به زمین ریخت. پیرمرد ماست فروشی که کنار دیوار ماست میفروخت صدای کلاغ را شنید و گفت :
لاغ پرریزان چرا پر ریزان؟ کلاغ ناله کرد و گفت:خاله به تنور مورچه اشک ریزان گنجشک دم ریزان درخت برگ ریزان دیوار خاک ریزان کلاغ پر ریزان.))
 پیر مرد این را که شنید ،دلش پراز غم و غصه شد ،چه غم و غصه ای! از غم و غصه ماست هایش را ریخت روی سرو صورتش.ا
زان طرف خاله پیرزن نانی را که توی تنور افتاده بود ،بیرون اورد.بعد نان ها یش راپخت 
و چند تا از ان ها را بر داشت تا پیش پیر مرد ماست فروش ببرد و ماست بگیر د . 
تو ی راه،پیرمرد را دید که با سر و روی ماستی میدود ، ان هم چه دویدنی! پیرزن فریاد زد 
:((بابا ماست به رو ، چرا ماست به رو؟))پیرمرد تا خاله پیرزن را دید،فریاد زد
:((خاله پیرزن ،مگر توی تنور نیفتاده بودی؟تو که صحیح و سالمی!))  
 خاله پیرزن گفت:(( معلوم است که صحیح و سالمم!مگر قرار بود توی تنور بیفتم؟))پیرمرد خوش حال شد، چه قدر خوش حال!!!
ماست ها را از سر و صورتش پاک کرد و گفت:((خدا رو شکر که سالمی))
بعد نونارو از خاله گرفت ورفت براش ماست تازه آورد.
قصه ی ما بسر رسید 
کلاغه هم بخونش رسید ،قصه رو شنید،زیر بالای مامانش گرفت خوابید
شبتون پر ستاره.ببخشید امشب دیر شد!

من ترک عشق و شاهد و ...

 عشق و شاهد و ساغر نمى كنم

صد بارتوبه كردم و ديگر نمى كنم

باغ بهشت و سايه طوبى و قصر حور

 با خاك كوى دوست برابر نمى كنم

تلقين و درس اهل نظر يك اشارتست   

 گفتم كنايتى و مكرر نمى كنم

هرگز نمى شود ز سر خود خبر مرا     

 تا در ميان ميكده سر بر نمى كنم

اين تقويم تمام كه با شاهدان شهر    

ناز و كرشمه بر سر منبر نمى كنم

ناصح به طعن گفت كه رو ترك عشق كن   

 محتاج جنگ نيست برادر نمى كنم

حافظ جناب پير مغان جاى دولت است

من ترك خاكبوسى اين در نمى كنم

 

صبح همگی به خیر و شادی.

ایام بکام


قصه های بچگی(یکی بود،یکی نبود)

برای همه بچه های پرشیایی و اونا که بچه بودن و هنوز دوست دارن بچه بودن رو

یکی بود یکی نبود 
زیر گنبد کبود
پیرزنه نشسته بود
اسبه عصاری می کرد، خره خراطی می کرد ، سگه قصابی می کرد ، گربهه بقالی می کرد، شتره نمد مالی می کرد، موشه ماسوره می کرد،
 بچه ی موش ناله می کرد . پشه رقاصی می کرد ، کارتنک بازی می کرد ، فیل اومد آب بخوره ، 
افتاد ودندونش شکست . داد زد و فریاد زد:

آی ننه جون دندونکم 
از درد دندون دلکم !

اوستای دلاک روبگو 
مرد نظر پاک رو بگو

تابکشه دندونکم 
تا بره درد از دلکم

ننه فیل تا که شنید ، از جا پرید ، گرومپ گرومپ ، دوید و دوید تا خونه ی دلاک رسید .
 اوستای دلاک خواب می دید ، ننه فیل داد زد دلاکه از خواب پرید .
 باهمدیگه دویدن . رفتن ورفتن تا به فیل رسیدن. دلاکه دندون وگرفت و کشید ،دوباره کشید ، زور زد و کشید ،
 اما...دندونه در نیومد .
 به ننه فیله گفت:
 بیا که باهم بکشیم .
 دلاکه دندون رو گرفت ، ننه فیله اوستا رو گرفت ،
کشیدن و کشیدن ، اما... دندونه در نیومد . 
اسبه عصاری را ول کرد و آمد .
 خر خراط آمد . سگ قصاب آمد ، شتر نمد مال آمد . دلاکه دندون رو گرفت ،
 ننه فیله ، دلاک و گرفت.اسبه فیله و گرفت.خره اسب رو گرفت.سگ قصاب خرَرو.شتر نمد مال سگرو
خره خراط ، اسبه را گرفت ، شتره ، خره را گرفت ، سگه قصاب ، شتر نمدمال راگرفت ،
کشیدنن و کشیدن ، اما...دندونه در نیومد که نیومد .
گربه بقالی راو ول کرد و آمد ،موشه ماسوره کنان از راه رسید ، بچه موش ناله کنان از راه رسید،
 پشه رقاصی رو ول کرد واومد، کارتنک بازی رو ول کرد و اومد. 
با همدیگه زور زدن ،باهمدیگه کشیدن،تا...
 دنداون فیل در اومد . درد دلش سراومد .
 شاااااد شد وخندیدش ، دور خودش چرخیدش .
همه اهل شهر قصه هم رفتن پیکار خودشون
 ، قصه ی ما هم سر رسید کلاغه به خونه ش رسید.
قصه رو شنید
زیربال مامانش گرفت خوابید