goli_kh

 
registriert seit: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Punkte171mehr
Naechstes Level: 
Benötigte Punkte: 29
Letzte spiele
Bingo

Bingo

Bingo
3 Jahre 64 Tage her

قصه های شبای زمستون(گربه شیر افکن)

باری بود و روزگاری

روزي, روزگاري دهقاني گربه اي داشت كه از بدجنسي لنگه نداشت.

يك روز دهقان از دست گربه كلافه شد. او را گرفت بد به جنگل و به امان خدا رها كرد. گربه راه افتاد تو جنگل. رفت و رفت تا به روباهي رسيد.

روباه همين كه گربه را ديد انگشت به دهان ماند كه اين ديگر چه جور جانوري است و با خودش گفت «سال هاي سال است در جنگل زندگي مي كنم و تا حالا چنين جانوري نديده بودم.»

بعد رفت جلو. از ترس تعظيم كرد و گفت «اي جانور رشيد و زيبا, بگو ببينم است شريفتان چيست و از كجا مي آيي؟»

گربه شستش خبردار شد كه روباه از او ترسيده. كش و قوسي به كمرش داد؛ دستي به سبيل هاش كشيد و گفت «اسمم گربه شيرافكن است و از جنگل هاي دور مي آيم.»

روباه گفت «چه افتخاري! جناب گربه شيرافكن. قدم رنجه بفرماييد و مهمان اين حقير باشيد.»

و گربه را با احترام به خانه خودش برد.

روز بعد, روباه براي تهيه غذا رفت بيرون و گربه ماند تو خانه.

روباه در جنگل اين ور و آن ور مي رفت و دنبال خوراك مي گشت كه به گرگي رسيد.

گرگ گفت «روباه جان! اين روزها خيلي كم پيدايي. هيچ معلوم است كجايي؟»

روباه گفت «شوهر كرده ام!»

گرگ پرسيد «به كي؟»

«به يكي كه از جنگل هاي دور آمده و اسمش گربه شيرافكن است.»

«مي شود ايشان را ببينم و با او آشنا شوم؟»

«كار نشد ندارد! اما بايد اول سبيلش را خوب چرب كني.»

«چطور؟»

روباه گفت «شوهرم خيلي غيرتي است و اگر از كسي خوشش نيايد در يك چشم به هم زدن يك لقمه چپش مي كند و تا حالا هيچكي جرئت نكرده بدون هديه بيايد به حضورش.»

و از گرگ جدا شد و رفت تا به خرس رسيد.

خرس تا چشمش افتاد به روباه, گفت «روباه جان! پارسال دوست, امسال آشنا. خيلي وقت است پيدات نيست.»

روباه فت «چه كنم! شوهرداري فرصت برايم باقي نگذاشته.»

خرس پرسيد «مگر شوهر كرده اي؟»

روباه گفت «بله.»

«به كي؟»

«به يكي كه از جنگل هاي دور آمده و اسمش گربه شيرافكن است.»

«مي شود من را با او آشنا كني؟»

روباه گفت «چرا نشود. خودم ترتيب كار را مي دهم. اما, بد نيست بداني كه شوهرم خيلي بدقلق است و در ديد و بازديدها اگر كسي خوب شرط ادب به جا نياورد و رضايت او را جلب نكند, زود به رگ غيرتش برمي خورد و تند او را مي گيرد و در يك چشم به هم زدن مي خورد.»

خرس گف «اي داد بي داد! پس چه كار بايد كرد كه بدون خطر و بي دردسر او را ببينم.»

روباه گفت «هديه به دردبخوري تهيه كن و بيا به ديدنش. اين طوري بلكه بخت يارت باشد و جان سالم به در ببري.»

گرگ گوسفندي گير آورد و خرس گاوي شكار كرد و جدا جدا راه افتادند بروند خدمت گربه شيرافكن. هديه هاشان را تقديم كنند و با او آشنا شوند.

گرگ و خرس در بين راه رسيدند به هم. گرگ به خرس گفت «سلام داداش جان! روباه خانم و جناب گربه شيرافكن را نديدي؟»

خرس گفت «عليك سلام برادرجان! من هم چشم به راه ديدارشان هستم.»

گرگ گفت «گمان كنم همين دور و برها باشند. بي زحمت يك تك پا برو جلوتر و صداشان كن.»

خرس گفت «نه برادرجان! من پايم راه نمي گيرد برم جلوتر. تو هر چه باشد از من جگردارتري, تو برو.»

در اين موقع خرگوشي پيدا شد. خرس تا خرگوش را ديد صدا زد «آهاي كوچولو! بيا جلو ببينم.»

خرگوش با ترس و لرز رفت پيش خرس. خرس گفت «مي داني خانه روباه كجاست؟»

خرگوش گفت «بله.»

خرس گفت «تندي برو بگو ما آمده ايم جناب گربه شيرافكن را ببينيم. خيلي مشتاق ديدار هستيم. هديه هاي ناقابلي هم آورده ايم كه تقديم كنيم.»

خرگوش چهار تا پا داشت چهار تاي ديگر هم قرض كرد و مثل باد رفت طرف خانه روباه.

خرس و گرگ ترس ورشان داشت و فكر كردند اگر بروند قايم شوند خيلي بهتر از اين است كه تمام قد بايستند آنجا.

خرس گفت «من مي روم بالاي درخت.»

گرگ گفت «داداش جان! فكري هم به حال من بكن كه نمي توانم بروم بالاي درخت.»

خرس گرگ را زير بوته ها پنهان كرد و يك خرده برگ خشك ريخت روش و خودش رفت بالاي درخت صنوبر بلندي كه هم در امان باشد و هم بتواند ببيند گربه شيرافكن پيداش مي شود.

خرگوش خودش را به خانه روباه رساند. سلام كرد و گفت «من را عاليجناب خرس و جناب گرگ فرستاده اند خدمتتان خبر بدهم كه خيلي وقت است با هديه هاي مناسبي آمده اند اينجا و چشم به راه ديدار جناب شيرافكن هستند.»

روباه گفت «الان مي رويم پيشوازشان.»

و با گربه شيرافكن به راه افتاد.

خرس از دور آن ها را ديد و به گرگ گفت «دارند مي آيند؛ ولي اين جناب شيرافكن خيلي كوچولو موچولو است.»

گرگ گفت «به هيكلش نگاه نكن. بگذار بيايد جلو ببينيم چه جور جانوري است.»

طولي نكشيد كه روباه و گربه شيرافكن سر رسيدند و همين كه چشم گربه به لاشه گاو افتاد, موهاش سيخ سيخي شد. خرهاي كشيد و پريد با پنجه و دندان پوست گاو را دريد و از زور خوشي معو . . . معو كرد.

خرس از ديدن اين صحنه ترسيد. فكر كرد گربه دارد مي گويد كم است! كم است! و با خودش گفت «عجب جانوري! با اين جثه ريزه ميزه اش آن قدر پرخور است كه به لاشه گاوي كه شكم چهار پنج تا خرس گشنه را سير مي كند مي گويد كم است, كم است.»

گرگ هم از معو معو و صداي خره ترس ورش داشته بود, يواش يواش با پوزه اش برگ ها را كنار زد كه بتواندگربه شيرافكن را ببيند.

گربه صداي خش خش را شنيد. خيال كرد موشي رفته زير برگ ها قايم شده و مثل برق پريد به پوزه گرگ پنجه كشيد.

گرگ از درد فريادي زد و پاگذاشت به فرار. گربه كه انتظار چنين چيزي را نداشت, از ترس جانش چنگ انداخت به درخت صنوبري كه خرس روي آن بود و تند تند رفت بالا.

خرس خيال كرد گربه شيرافكن گرگ را از ميدان به در كرده و حالا دارد از درخت بالا مي آيد كه حساب او را هم كف دستش بگذارد و با عجله خودش را از بالاي درخت انداخت پايين و افتان وخيزان فرار كرد.

روباه چند قدمي دويد دنبال آن ها؛ بعد ايستاد و فرياد زد «كجا فرار مي كنيد ترسوها؟ بايستيد تا شيرافكن تكليف تان را روشن كند.»


قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.

شب خوش