goli_kh

 
присъединил се: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Точки171Още
следващо ниво: 
Необходими точки: 29
Последна игра
Бинго

Бинго

Бинго
3 години 63 дни преди

قصه های شبای زمستون(دو برادر)

با اجازه از آقا معلم عزیز که این داستان رو دیشب روی دیوارم گذاشتن و تو این مدت کلی ازشون یاد گرفتم

یکی بود و چند تا شدن؛بعد همگی خوشحال شدن (اینم محض خاطر آقا مهدی)
روزگاری در یک ده کوچک دو برادر با هم در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود،
زندگي مي كردند.آنها يك روز به خاطر مسئله ي كوچكي به جر و بحث پرداختند.و پس از
 چند هفته سكوت اختلافشان زياد شد و از هم جدا شدند . 
یک روز برادر بزرگتر دید عده ای وسط مزرعه مشغول کندن هستند و فمهید برادر کوچکتر
دستور این کار را داده!چند روز بعد صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . 
وقتي در را باز كرد مرد نجاري را ديد.نجار گفت:«من چند روزي است كه به دنبال كار 
مي گردم.فكر كردم شايد شما كمي خرده كاري در خانه و مزرعه داشته باشید.آيا امكان
 دارد كمكتان كنم ؟»
برادر بزرگتر جواب داد:«بله اتفاقا من يك مقدار كار دارم.به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن!
آن همسايه در حقيقت برادر كوچكتر من است.او هفته ي گذشته چند نفر را استخدام 
كرد تا وسط مزرعه را بكنند و اين نهر آب بين مزرعه ي ما افتاد.او حتما اين كار را به خاطر
 كينه اي كه از من به دل دارد انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت:«در انبار مقداري الوار دارم،از تو مي خواهم بين 
مزرعه ي من و برادرم حصار بكشي تا ديگر او را نبينم.»
نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره كردن الوارها.برادر بزرگتر به نجار گفت:
«من براي خريد به شهر مي روم اگر وسيله ي نياز داري برايت بخرم.»
نجار در حالي كه بشدت مشغول كار بود جواب داد:«نه چيزي لازم ندارم ...»
هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد!
حصاري در كار نبود.نجار به جاي حصار دور مزرعه يك پل روي نهر ساخته بود.كشاورز با 
عصبانيت رو به نجار گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟»
در همين لحظه برادر كوچتر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد برادرش دستور ساختن آن 
را داده به همين خاطر از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي
 كندن نهر معذرت خواست.وقتي برادر بزرگتر برگشت،نجار را ديد كه جعبه ي ابزارش را 
روي دوشش گذاشته بود و در حال رفتن بود.كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر از او 
خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولي 
پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم!»
بالا رفتیم ماست بود،قصه ی امشب ما خیلی راست بود.
قصه ی ما بسر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پرستاره