فلسفه ی دست:
قسمت دوم
بیشتر که تلاش برای روشن کردنت از واقعیت مینمایم، تیره تر میشوی، لحظه ای که مدت ها منتظرش بودم فرا رسید، تو که قاضی دادگاهم هستی حکمت را قرائت میکنی، خوشحالم مرا به حبس ابد در قلبم محکوم نکردی، اما قرار بر جدایی دستانم از مچ شد، دستان مجرم به خوبی هایم به قصاص در برابر نکرده هایشان محکوم گشته اند، قاضی، از تو سوالاتی دارم جوابش را میخواهم؛ دستانم را با چه چیزی قطع میکنید؟ تیغ؟ تیغی که روزی با همین دستانم، کدورت های میان خودم و او را از زندگی ام بریدم؟
چاقو؟ چاقویی که زورش به دسته ی ظریف و خوش اندام خودش نمیرسد و اخت با دستانم شده؟ همان چاقویی که چندی پیش بند های رهایی فردی از اعتیادش که من بودم را پاره کرد؟
اره؟ اره ای که خانه ی دلم را با آن فرم داده بودم و به فردی آواره در آن سکونت بخشیده بودم که وقتی دیگری بدو قصرش را پیشکش کرد، رفت و مرا فراموش کرد؟
برایت گفته بودم با ادای عدالتت سوال های سر در گمی هایم را باید پاسخ دهی.
این داستان دستان من است، اگر روزی این ها از مچ قطع شوند چگونه او را به دلم به نشان افتخار اشاره کنم؟
قلمم هم میداند اگر ننویسد یا اگر بنویسد و دستانی برای نوشتن نباشد جایش کجاست! شهادت میدهد!
علیرضا صباحی
31.12.2012
امضا
arezsabahi
KARAJ
присъединил се:
I Miss My Old Friends...
Последна игра