goli_kh

 
قام بالانضمام: 2011-02-14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
النقاط171أكثر
المستوى التالي: 
النقاط المتبقية: 29
آخر لعبة
بينجو

بينجو

بينجو
مضت 3 سنوات 62 يوم

قصه های شبای زمستون(گلچهره خاتون-قسمت اول)

یکی بود و چند تا شدن؛بعد همگی خوشحال شدن

در زمان قديم در يکي از شهرها مردي زندگي ميکرد که نامش حاتم بود و يک ساختمان

داشت که چهل در داشت و هر کس که به آن شهر وارد ميشد؛حتماً مهمان حاتم ميشد و

از يک در ميرفت بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب از آنجا خارج ميشد.

يک روز مردي مهمان حاتم شد و از يک در وارد شد و بعد از خوردن و آشاميدن با يک

سيني طلا و يک اسب بيرون آمد و خواست که از در دوم برود نگذاشتند.

مرد گفت:«پس اين چطور نامش را حاتم گذاشته؟در شهر ما دختري هست بنام گلچهره 
که مثل حاتم يک ساختمان چهل دري دارد اگر کسي از هر چهل در داخل شود و بعد از 
خوردن و آشاميدن يک سيني طلا و يک اسب بگيرد و برود هيچ چيز نميگويند!»
همينکه اين سخن به گوش حاتم رسيد بند و بساط را بسته و راهي شهر گلچهره شد،
ميرفت و سراغ ميگرفت تا بعد از يکسال به شهر گلچهره رسيد و مهمان او شد.
موقعي که خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نکرد و گفت"«با گلچهره خانم کار 
دارم.»
او را پيش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوي فراوان با گلچهره تقاضاي ازدواج کرد.
 گلچهره گفت:«حاتم اگر راستي مرا ميخواهي من دو تا راز پوشيده دارم و خودم هم 
نميدانم ولي اگر بروي آنها را فاش کني و براي من تعريف کني با تو ازدواج خواهم کرد.»
 حاتم گفت:«حالا بگو ببينم چه هستند؟»
گلچهره گفت:«در يکي از شهرها مردي هست کهاذان گوست و هر روز پس از تمام 
کردن اذان جيغي ميکشد و خودش را کتک ميزند و عد بيهوش ميشود.يک گدائي هم
هست نميدانم در کجا ولي هر چه برايش پول بدهي فقط ميگويد انصاف نگهدار،انصاف
 نگهدار!»حاتم گفت:«گلچهره خانم کسي که ماهي بخواهد بايد در آب سرد رود،من هم
 قبول دارم.»
سپس از گلچهره خداحافظي کرد و رو به کوهستان رفت تمام دو سال راه پيمايي کرد. 
روزي در شهري رفت که در مسجد نماز بگزارد،ديد مردي دارد اذان ميگويد.با خود گفت:
«والله همين جا خواهم ايستاد ببينم اين مرد همان نباشد.»
موقعي که اذان را تمام کرد،حاتم ديد جيغي کشيد و به خودش کتک زد و بيهوش شد.
 حاتم ايستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائين آمد. حاتم خودش را به او 
رساند و گفت:«آقا مهمان نمي خواهي؟»
اذان گو گفت:«مهمان حبیب خداست.خوش آمده روي چشمم نگه مي دارم.»
به خانه او رفتند موقعي که شام را آورد و سفره را پهن کرد،حاتم گفت:«آقا اگر اين رازت 
را به من نگويي لب به نان و نمکت نخواهم زد.»
اذان گو گفت:«خوب حالا غذايت را بخور بعداً برايت مي گويم.»موقعي که سفره را 
جمع کردند اذان گو گفت:«حاتم مي دانم شما را چه کسي فرستاده اما بايد راز گدائي را
 که مي گويد انصاف نگهدار را فاش کني و برايم بگويي تا من هم تا رازم را به تو 
فاش کنم.»
حاتم از او خداحافظي کرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به يک 
درياي بزرگي رسيد، دو سه روز همچنان سرگردان در کنار دريا به اين طرف و آن طرف 
مي رفت و ناله و زاري مي کرد و راهي پيدا نمي کرد. 
روز سوم در کنار دريا نشسته بود و به صداي امواج آن گوش مي داد که ناگهان ديد ماهي
 بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و به حاتم گفت:«اگر به ما يک خوبي بکني هر چه 
بخواهي برايت خواهم داد.»حاتم گفت:«مگر شما کاري داريد، ماهي گفت در يک 
فرسخي اين دريا يک ماهيگير پير با پسرش زندگي مي کند و حالا سه روز است که 
دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نکشته و نفروخته؛اگر بروي و دختر را از او بگيري
 و به اينجا بياوري هر آرزويي داشته باشي بر آورده خواهم کرد.»
 ادمه داره...
شبتون پر ستاره

در كــوي خرابات...

در كــوي خرابات كسي را كه نيـــاز اسـت
هشياري و مستيش همه عين نماز اسـت
خـواهي كه درون حـــرم عشق خـــرامي؟
در مـيكده بنشين كه ره كـعبه دراز اســـت 
اســـــرار خـــرابات بجـــــز مــــسـت نداند
هشيار چه داند که درآن كوي چه راز است
هــان! تا نـنهـــي پاي درين راه به بـــــازي
زيرا كه دريـن راه بسي شيب‌ و فراز است
آواز ز مـــيــــخانه بـــرآمــد كه عراقـــــــي
در بــاز تو خـــود را كه در مــيكده باز است

سلام

روزتون خوش.لبتون خندون.


قصه های شبای زمستون(دو برادر)

با اجازه از آقا معلم عزیز که این داستان رو دیشب روی دیوارم گذاشتن و تو این مدت کلی ازشون یاد گرفتم

یکی بود و چند تا شدن؛بعد همگی خوشحال شدن (اینم محض خاطر آقا مهدی)
روزگاری در یک ده کوچک دو برادر با هم در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود،
زندگي مي كردند.آنها يك روز به خاطر مسئله ي كوچكي به جر و بحث پرداختند.و پس از
 چند هفته سكوت اختلافشان زياد شد و از هم جدا شدند . 
یک روز برادر بزرگتر دید عده ای وسط مزرعه مشغول کندن هستند و فمهید برادر کوچکتر
دستور این کار را داده!چند روز بعد صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . 
وقتي در را باز كرد مرد نجاري را ديد.نجار گفت:«من چند روزي است كه به دنبال كار 
مي گردم.فكر كردم شايد شما كمي خرده كاري در خانه و مزرعه داشته باشید.آيا امكان
 دارد كمكتان كنم ؟»
برادر بزرگتر جواب داد:«بله اتفاقا من يك مقدار كار دارم.به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن!
آن همسايه در حقيقت برادر كوچكتر من است.او هفته ي گذشته چند نفر را استخدام 
كرد تا وسط مزرعه را بكنند و اين نهر آب بين مزرعه ي ما افتاد.او حتما اين كار را به خاطر
 كينه اي كه از من به دل دارد انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت:«در انبار مقداري الوار دارم،از تو مي خواهم بين 
مزرعه ي من و برادرم حصار بكشي تا ديگر او را نبينم.»
نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره كردن الوارها.برادر بزرگتر به نجار گفت:
«من براي خريد به شهر مي روم اگر وسيله ي نياز داري برايت بخرم.»
نجار در حالي كه بشدت مشغول كار بود جواب داد:«نه چيزي لازم ندارم ...»
هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد!
حصاري در كار نبود.نجار به جاي حصار دور مزرعه يك پل روي نهر ساخته بود.كشاورز با 
عصبانيت رو به نجار گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟»
در همين لحظه برادر كوچتر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد برادرش دستور ساختن آن 
را داده به همين خاطر از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي
 كندن نهر معذرت خواست.وقتي برادر بزرگتر برگشت،نجار را ديد كه جعبه ي ابزارش را 
روي دوشش گذاشته بود و در حال رفتن بود.كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر از او 
خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولي 
پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم!»
بالا رفتیم ماست بود،قصه ی امشب ما خیلی راست بود.
قصه ی ما بسر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پرستاره

 


گلعذاری ز گلستان جهان...

گلعذارى ز گلستان جهان ما را بـــــــــــس       

زين چمن سايه ی آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتى اهل ريا؟ دورم بــــــــــــاد       

از گرانان جهان رطل گران ما را بــــــــــــس

قصر فردوس به پاداش عمل مى بخشنــــد       

ما كه رنديم و گدا دير مغان ما را بــــــــــس

بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببيـــــــــــن       

كاين اشارت ز جهان گذران ما را بــــــــــس

نقد بازار جهان بنگــــــــــــــــــر و آزار جهان       

گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس!

يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيـــــم؟        

دولت صحبت آن مونس جان ما را بـــــــــس

از در خويش خدا را به بهشتم مفرســـــــت       

كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بـــــس

حافظ از مشرب قسمت گله بى انصافيست 

طبع چون آب و غزلهاى روان ما را بــــــــس

 

سلام 

همه ی اوقاتتون خوش و شــــــــاد و عالی 

بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببيـــــــــــن       

كاين اشارت ز جهان گذران ما را بــــــــــس




قصه های شبای زمستون(جيك جيك مستونت بود،فكر زمستونت بود ؟)

یکی بود و دوتا شدن،دوتا شدن خوشحال شدن

زیر گنبد کبود تو یه دشت سرسبز گنجشكي‌ بود و مورچه‌اي.
تابستان‌ بود و هوا گرم. دانه‌ و آذوقه‌ زياد بود. گنجشك‌ اين‌طرف‌ مي‌پريد، آن‌طرف‌ مي‌پريد، دانه‌ مي‌خورد، بازي‌ مي‌كرد. خيلي‌ هم‌ كه‌ گرمش‌ مي‌شد، خودش‌ را به‌ آب‌ جوي‌ مي‌رساند، آبي‌ مي‌نوشيد و پروبالي‌ به‌ آب‌ مي‌زد تا خنك‌ شود.
مورچه هم‌ همين‌ كارها را مي‌كرد. مثل‌ گنجشك‌ هم‌ مي‌خورد و هم‌ مي‌نوشيد، هم‌ تن‌ و بدني‌ به‌ آب‌ مي‌زد تا خنك‌ شود؛اما يك‌ كار ديگر هم‌ مي‌كرد كه‌ گنجشك‌ آن‌ كار را انجام‌ نمي‌داد.
مورچه،علاوه‌ بر بازي‌ و خوردن‌ و نوشيدن، گاهگاهي‌ دانه‌اي‌ هم‌ به‌ لانه‌اش‌ مي‌برد و انبار مي‌كرد تا در روزهاي‌ سرد و سخت‌ زمستان‌ بي‌غذا نماند.
يك‌ روز مورچه به‌ گنجشك‌ گفت: «بازي‌ و خورد و خواب‌ هم‌ اندازه‌اي‌ دارد. كمي‌ هم‌ به‌ فكر فردا و فصل‌ زمستان‌ باش. مثل‌ من‌ كمي‌ دانه‌ انبار كن‌ كه‌ هنگام‌ برف‌ و باران‌ و سردي‌ هوا گرسنه‌ نماني.»
گنجشك‌ گفت:«چه‌ حرف‌ها! هواي‌ به‌ اين‌ خوبي‌ را رها كنم‌ و به‌ فكر انبار كردن‌ آذوقه‌ باشم؟ امروز كه‌ خوردني‌ و نوشيدني‌ هست، در فصل‌ زمستان‌ هم‌ حتماً براي‌ خوردن‌ چيزي‌ پيدا خواهم‌ كرد.»
روزها گذشت، هفته‌ها گذشت‌ و ماه‌ها هم‌ پشت‌سر هم‌ آمدند و رفتند تا اينكه زمستان‌ سرد از راه‌ رسيد.
برف‌ باريد و همه‌جا را سفيدپوش‌ كرد. ديگر نه‌ گياه‌ و سبزه‌اي‌ روي‌ زمين‌ ماند و نه‌ ميوه‌اي‌ روي‌ شاخه‌ي‌ درختي‌ پيدا شد. گنجشك‌ كمي‌ اين‌طرف‌ رفت، كمي‌ آن‌طرف‌ رفت، اما چيزي‌ براي‌ خوردن‌ پيدا نكرد. پروبالش‌ در آن‌ هواي‌ سرد قدرت‌ پرواز نداشت. حتي‌ نوكش‌ را هم‌ نمي‌توانست‌ باز كند و جيك‌جيك‌ كند. نمي‌دانست‌ چه‌كار كند. ياد دوستش‌ افتاد و با خودش‌ گفت:«بهتر است‌ پيش‌ مورچه بروم. شايد او كمكي‌ به‌ من‌ بكند و دانه‌اي‌ به‌ من‌ بدهد كه‌ بخورم‌ و از گرسنگي‌ نميرم.»
با اين‌ فكر گنجشك‌ خودش‌ را به‌ در لانه‌ي‌ مورچه رساند و در زد. مورچه در را باز كرد و گنجشك‌ را با وضعيت‌ بدي‌ كه‌ داشت‌ ديد. سلام‌وعليكي‌ كرد، احوالي‌ پرسيد و بعد پرسيد:«چه‌ عجب‌ از اين‌ طرف‌ها؟»
گنجشك‌ حال‌ و روزش‌ را تعريف‌ كرد. از وضع‌ بدش‌ ناليد و آخر سر گفت:«كمكم‌ كن‌ كه‌ از گرسنگي‌ دارم‌ مي‌ميرم.»

مورچه فكري‌ كرد و گفت:«يادت‌ مي‌آيد كه‌ در تابستان‌ چندبار به‌ تو گفتم‌ به‌ فكر اين‌ روزها هم‌ باش، اما تو گوش‌ نكردي‌ و مي‌بيني‌ كه‌ حالا به‌ چه‌ روزي‌ افتاده‌اي. ببينم‌ وقتي‌ كه‌ جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ هم‌ بود، يا نبود؟»
گنجشك‌ گفت:«حق‌ با تو بود، بايد همان‌روزها به‌ فكر اين‌ بدبختي‌ و اين‌ روزگارم مي‌افتادم‌ !»
مورچه كه‌ ديد گنجشك‌ پشيمان‌ شده، گفت:«در هر صورت‌ ما دوتا با هم‌ دوستيم. من‌ هم‌ آنقدر آذوقه‌ انبار كرده‌ام‌ كه‌ بتوانم‌ تو را هم‌ ميهمان‌ كنم.»
گنجشك‌ خوشحال‌ شد و خدا را شكر كرد.
از آن‌روز به‌ بعد، به‌ كسي‌ كه‌ به‌ فكر آينده‌اش‌ نيست و دچار مشكل‌ مي‌شود مي‌گويند: «جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود؟»

قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.

شبتون پر ستاره