goli_kh

 
قام بالانضمام: 2011-02-14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
النقاط171أكثر
المستوى التالي: 
النقاط المتبقية: 29
آخر لعبة
بينجو

بينجو

بينجو
مضت 3 سنوات 63 يوم

قصه های شبای زمستون(گلچهره خاتون-قسمت دوم)

یکی بود و چند تا شدن؛چندتا شدن خوشحال شدن

گفتیم حاتم برای ازدواج با گلچهره تصمیم گرفت شرط اونو انجام بده.برای همین رفت پیش اذان و گو گدا.اونهام برای گفتن رازشون شرط گذاشتن.حالا بقیه ی قصه:

حاتم فوري به راه افتاد رفت و رفت تا به کلبه ماهيگير رسيد.در زد در را باز کرد و داخل 
کلبه شد و با هر زحمتي بود ماهيگير را راضي کرد و ماهي را از او گرفت و به دريا
بازگشت و ديد عجب ماهي خوشگل و قشنگي است.موقعي که به دريا رسيد ماهي را
در جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت. ماهي که به حاتم قول داده بود هر آروزيي
داشته باشد برآورده خواهد کرد،گفت:«حالا هر چه مي خواهي بگو تا برايت انجام بدهم.»
حاتم گفت:«مي خواهم به آن طرف دريا بروم.»
ماهي هم حاتم را به پشتش سوار کرد و به آن طرف دريا برد.حاتم از شهري
مي گذشت، ديد يک نفر خيلي آه و زاري مي کند به پيش آمد و يک درهم پول به دستش
گذاشت ديد،مرد گفت:«آقا انصاف نگهدار،انصاف نگه دار!»
حاتم از شنيدن اين حرف خيلي شاد شد و گفت:«آقا مي تواني مهمان بنده بشوي؟»
مرد گفت:«بله آقا!لطف کرده ايد اگر چنين کاري بکنيد.»
حاتم دست او را گرفت و به آن خانه اي که کرايه گرفته بود آمدند.
موقعي که شب شد حاتم گفت:«آقا شما لطفاً اين سرت را برايم بگو هر چه هم بخواهي
برايت تهيه مي کنم و پول هم مي دهم.»مرد گدا گفت:«حاتم اگر ميخواهي از راز من
با خبر شوي بايد ارثه ی حضرت سلیمان را بین سه دیو قسمت کنی؛ولی جوان حيف
هستي!» گدا زياد گفت،حاتم کم شنيد و از او خداحافظي کرد و رو به دشت و صحرا
گذاشت. پس از هفت ماه راه پيمايي نزديکي هاي ظهر بود که ديد سه تا ديو با هم
دعواي سختي مي کنند جلو رفت و از آنها خواست که کمي راحت باشند موقعي آنها
ساکت شدند.حاتم گفت:«چرا دعوا مي کنيد؟»
گفتند:«ما سه تا از بهترين ارثيه هاي حضرت سليمان را بدست آورده ايم که مي خواهيم
آنها را ميان خودمان قسمت کنيم ولي هيچ کدام راضي نيستيم.»
حاتم گفت:«قبول داريد من ميان شما قسمت کنم؟»
گفتند:«چرا قبول نداريم؟»و در دلشان گفتند،خوب است پس از قسمت کردن گرسنه
هستيم؛او را هم مي خوريم
حاتم گفت:»آنها چه هستند؟»
گفتند:«اول اين کلاه است که اگر به سرت بگذاري به عشق حضرت سليمان من از
چشمها ناپديد بشوم؛تو همه را مي تواني ببيني ولي هيچ کس تو را نمي تواند ببيند.
دوم اين سفره است که اگر بگويي باز شو؛به عشق حضرت سليمان باز مي شود و
همه رقم غذا و ميوه روي آن حاضر مي شود. سوم اين قاليچه است که اگر روي آن
بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا در فلان شهر زمين بگذار و چشمهايت را
ببندي؛فوري تو را به مکان مقصودت خواهد رساند.»
حاتم گفت:«حالا من سه تا تير مي اندازم هر کس اول آمد و تير را با خود آورد کلاه را
به او مي دهم به دومي سفره و به سومي هم قاليچه را خواهم داد.»
حاتم تيرها را در آسمان رها کرد و چون سه برادر به دنبال تیرها رفتند؛کلاه را به سرش
گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت:«بعشق حضرت سلیمان مرا ببر پیش گدا!»
بازم ادامه داره...
هرچند قصه ی ما بسر نرسیده ولی کلاغه به خونش رسیده!
شبتون پر ستاره.